جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

پینک فلوید،مک لوهان،رشته ای از وقایع ناگوار و ماجراهای پیاده رو!

Pink Floyd

خسته ام، میزون نیستم. میدونم چه جوری باید رو به راه شم اما حوصله اون هم ندارم...

یه اتفاق خوب که یادم رفت راجع بهش بنویسم، ترجمه ای بود از  یکی از کتابهای رؤیایی تمام تاریخ عمرم ، "Inside Out" از "نیک میسون" ...

یادم میاد من و مینا می خواستیم خورد خورد بریم واسه ترجمه اش که خبر گرفتم ترجمه اش سال پیش بهمن ماه داره تموم میشه، 2،3 هفته قبل از سفر، رفتم ترجمه اش رو دیدم، ای بدک نبود... همه کاراش هم تموم بود و فقط یه برنامه واسه عکسهای ضمیمه می خواستن بریزن، اینکه عکسها بین خود کتاب مثله نسخه اصلی باشه یا در انتهای کتاب ... با طراحی جلد و از این حرفها ...

 من که حالم رو با کتاب کردم و از این بابت به مینا و علی مدیون هستم و باقی اش اصلاً مهم نیست، مهم نیست که ارشاد مجوز رو بهشون بده یا نه، یا بهتر بگم بتونن مجوز رو از ارشاد بگیرن یا نه ...

شاید اگه یکی دیگه بود می گفت: "خدا خدا می کنم کتاب مجوز بگیره و در بیاد و از این حرفا ... [دلیلش هم توده عام ابله بودنه...]

 

بیشتر از اینکه تو ایران از "پینک فلوید" [شعور] ببینم، [شور] دیدم، بد هم نیست اما ای کاش حتی همین شور که گفتم بود، آرزوم این بود ... الان که فقط چندتا ژست مونده: The Wall, Hey You بعد یکم –هامون بازی- و یه چند تا نخ سیگار واسه اون حس هامون شدنه ... [فیلم آقای شکمو رو که یادتونه].

 

Marshall McLuhan

نمی خوام بحث پینک رو وسط بکشم نه حوصله اش رو دارم نه وبلاگ و این فضاهای حال بهم زن مجازی رو هم ارزش پینک فلوید جانم میدونم اما همیشه گفتم پینک فلوید برای من یه رسانه است، نمی دونم چقدر با "مک لوهان" آشنا هستید، "هربرت مارشال مک لوهان" یه نظریه پرداز کانادایی که مطالعات و بحث های خوبی در باب رسانه و وسایل ارتباط جمعی داره، من یسری مقاله ترجمه شده از اون دارم خیلی کم به زبان فارسی ازش منابع هست، دقیق شدن تو نظریه های مک لوهان یه کلید برای مطلبی هست که بعداً می خوام بهش برسم و لینکش کنم به پینک، مک لوهان تاریخ ارتباط و مفهوم رسانه در سیر زندگی بشر رو به سه بخش تقسیم کرد : اول یک دوره ی طبعاً طولانی که فرهنگ شفاهی و تجربه شنیداری مصادیق ارتباط و فرهنگ در جهان بوده نمونه اش هم مثل تعریف سینه به سینه افسانه ها، اشعار و... دوم اتفاق چاپ و به طور خاص "کهکشان کوتنبرگ" بود که پیامد آن گسترش فرهنگ مکتوب و انتشار دقیق تر و گسترده تر اطلاعات بود و بالاخره بخش آخر در عصر حاضر، بوجود آمدن وسایل ارتباطی الکترونیکی بود، حالا این بخش سوم می تونه فیلم اینترنت و... یا تو مدیوم بحث مایه گروه موسیقی باشه که اگه با تمام قواعد بهش دل بدی می تونی از پی اون به چیزهای دیگه برسی، موسیقی این جا یه بهانه است و یک پل به جهان مفهوم، درک و خیلی چیزهای دیگه،... ریز تر به قضیه نگاه می کنم، کاور های استثنائی "استورم تارگرسون" برای پینک فلوید رو هیچوقت فراموش نمی کنم، حداقل میشه یه کتاب راجع به شرح اونها نوشت، کنسرت های گروه ... اینکه اونها کاری می کردن تا توجه بیننده از موسیقی و گروه به تصویر های پر معنی روی پرده های بزرگ پشت سرشون معطوف بشه و در پس زمینه اون تصویرها در تلفیق با ترانه به شناختی دستیابیم دقیق تر و کامل تر از هر چیز متعالی دیگر...

در اینجا این رسانه [پینک فلوید] پیرو بحث مک لوهان، به نظر من رسانه ای است چند منظوره که دارای قدرت خارق العاده ای است، در حال و هوای روزگار ما که کمتر کسی از هم سن و سال های خودم و حتی دیگر افراد جامعه از هر حانواده ای با هر سن و سالی، کتاب دستش میگیره، روزنامه براش آشناست، سینما می ره، بحث می کنه و.... شاید این قبیل رسانه ها مثل یه مسکن عمل کنه. از بحث اصلی ام که وسط کشیدم دور نشم اگه یه وقت دیگه حالش رو داشتم از مک لوهان ونظریه هاش می نویسم، البته انتقادایی هم در موردش دارم که گفتم به موقعش.

پینک فلوید نمود و تبلور دیدگاه های عمیقی در دنیای رو به پیشرفت امروز مونه، مفاهیمی مثله "جنگ"،"سیاست"،"عشق"،"نفرت"،"جدایی"،"فاشیسم"،"آرمانگرایی"،"زندگی"،"مرگ" و خیلی چیزهای ناب دیگه، یه چیزی ورای یه گروه موسیقی. موسیقی و آهنگ و شعر و نبوغ و تکنیک و لا مینور لا ماژور ... اصالت و اجراهای زنده و نوستالژی و سیر به کنار که به جای خودش اگه بخوایم از منظر موسیقی به شکل واحد به پینک نگاه کنیم چند صد صفحه هم ممکنه فقط تو وادی [تمجید] کم باشه، اما پینک برای من اصالته، مرام و مسلکه، آموزش، یاد گرفتن و از همه مهمتر درس گرفتنه، مفهوم سیر انسان تو زندگی ... چند بعدی بودن و خیلی چیرهای سر بسته دیگه که ترجیح می دم سربسته بمونه تا بریزمشون بیرون...

اووه، اسطوره ام، ...

همیشه تا که رفتم به بن بست بخورم و اصلاً خوردم و به اصطلاح Dark Side زدم نجاتم داده، چون ریشه است و اصیله و داشتن یه اسطوره اصیل یه نعمته ... یه چیزی که دو طرفه است، شاید بعضی ها متوجه حرفم نشن ... مهم هم نیست، اما اونایی که تو زندگیشون همچین حالتی رو حالا فرقی هم نمی کنه تو چه موضوعی باشه، ادبیات، سینما علوم فلسفه یا هر چیز دیگه فقط یه انرژی باشه، تجربه کردن، متوجه حرفم می شن.

 

بگذریم......

ارشاد از 82،83 به این ور، انتشار و مجوز چاپ مجدد کتابهای دوزبانه [ترانه] و بیوگرافی موسیقی و ممنوع و باطل کرد، یک کتاب مصاحبه خوب از "رولینگ استون" هم دیدم که صفحه بندی و به اصطلاح Design خوبی داشت و کار اونم تموم شده بود، و بیشتر یه مصاحبه بود تا چیز دیگه که اونم ای نسبی پایه اش بودم.

باید وایسم تاببینیم چی از کار در میاد.

 

یه اتفاق جالب یا بهتر بگم رشته ای از وقایع جالب که تو یه روز برام افتاد و می خوام یه دور مرور کنم؛

 

صبح بود، سرکار تو شرکت بودم، رفتم بیرون تا برم اداره مرکزی، جلوی شرکت همیشه پاتوق یه دو وی دی فروش هست ... وایسادم ببینم چی داره، دو تا جوون صاف و اتو کرده هم کنارم بودن، داشتن دی وی دی ها رو ورانداز می کردن و من به جای دیدن، فقط الکی پشت روشون می کردم [دیگه حوصله اش رو ندارم...] و یه نمه توجّهم رو دادم به اونا، بحث تارانتینو راه انداختن ... - آره تارانتینو تو یه ویدئو کلوپ کار می کرده که یازده هزار تا فیلم داشته [یه مورد عینی از همون هامون بازی که بالا گفتم] - فیلماش رو نمی دونم دیدی یا نه ... - آره باید بهت بدمشون... بعد اومد که بگه اولین فیلمش چی بوده، استاد فوق الذکر جلوی دوستش من من کرد بلند شدم که برم بلند گفتم "سگ های انباری" ... گفت ایول آره، آقا فلان ... که من پیاده رو رو صاف گرفتم و رفتم پی کارم، با خودم گفتم امون از این وضع مملکت و زندگی کارمندی و بی حوصلگی و این تنهایی پر هیاهو ! ...

****

تو تاکسی نشسته بودم که برگردم خونه، تاکسی که چه عرض کنم یه ماشین شخصی و داستان مسافر کشی کارمندا و پول درآوردن و این چیزا...

راننده می گفت : دیروز تازه بعده چند روز گذشتن از تعطیلی ها رسیدم تهرون، - ببین شیشه ماشینم رو، یارو مامور شهرداری داشت نرده های پیاده رو رو با پیستوله رنگ می کرد از یه طرف داشت با یکی حرف می زد سر پیستوله هم باز گرفته بود رو به خیابون رنگ رو هم پاشید رو شیشه ماشینم، هرچی ام بهش می گم حواسش نیست، - بد مصّب پاک هم نمیشه ... – والله به خدا، مملکت نیست که همه گذاشتن رفتن خارج الان من 2تا داداش و 2 خواهر دارم همشون رفتن از ایران، حالا من موندم و مادر پیر علیلم، یه روز پاش درد می کنه، یه روز ...

پیاده شدم و پیاد رو رو صاف گرفتم و رفتم پی کارم، با خودم گفتم امون از این وضع مملکت و مامور های شهرداری و مهاجرت و به قولی کوچ اجباری ! ...

***

رفته بودم طبق عادت همیشگی کتاب بخرم، تو انتشارات سروش فک کنم بودم، یکی اومد تو و گفت : آقا قانون مالک و مستآجر سال 56 رو دارین ؟!!!!

فروشنده گفت نداریم و روش رو کرد به من گفت : مرد حسابی مال پارسالش هنوز چاپ نشده چه برسه به سال 56 ... اصلاً بین مالک و مستآجر قانونی هم  هست ... اصلاً این مملکت قانون داره ...

منم حرفاش رو تایید کردم و به خودم گفتم تا خرخره منم نچسبیده برم بهتره، اومدم بیرون و پیاد رو رو صاف گرفتم و رفتم پی کارم، با خودم گفتم امون از این وضع مملکت و مالک و مستاجر و قانون فی ما بین اونها و خیلی چیزای دیگه ! ...

***

شب بود و وقت آرایشگاه گرفته بودم که برم اونجا و بعدش هم خونه... وسط راه یهو یه چیز عجیبی دیدم چشام رو مالیدم ببینم درست دارم سیر می کنم یا نه ... یه زن و مرد، تاکید می کنم زن چون نمی خوام واژه دیگه ای و بکار ببرم ... مثله خروس جنگی تریپ [اعتراض] بهم افتاده بودن و انصافاً میزدن ها... جالب اینکه پسره داشت کتک می خورد و فرار می کرد و جاتون خالی چه صحنه ای رو از دست دادین ... چه فحاشی نابی ... پیاد رو رو صاف گرفتم و رفتم پی کارم، با خودم گفتم امون از این وضع مملکت و خانم های باحالِ معروف و ازدواج موقت هم که مالیده شد و خیلی چیزای دیگه ! ...

***

Sidewalk

چه روزی بود انصافاً، تو مایه های من گفتم و شما پیدا کنید پرتغال فروش رو .

 

ای بابا...

 

سفر

دوباره شهر، دوباره تهرون، دوباره ترافیک، دوباره آسفالت، دوباره آپارتمانهای عمودی، دوباره دیوار، دوباره تنهایی، دوباره خودت، دوباره نوشته ها، دوباره اس ام اس، دوباره کامپیوتر، دوباره کار، دوباره مسؤلیت، دوباره خیلی چیزهای […] دیگه، دوباره آه ... . اینها واژه هایی هستن که بعد از تموم شدن مسافرت مثه تگرگ خورد تو مغزم. سفر چیزخوبیه، نه بحث تنوع و آب و هوا و دور شدن از شهر و این چیزها… که اتفاقاً یکی از مهمترین بخش هاش هم همینه… اما میخوام از یه چیز دیگه اش بنویسم که اون چیز واقعاً با ارزشه. باید پس انداز کنی، همسفر هات رو انتخاب کنی و بعد، از زندگی هر روزه ات جدا بشی و بری جایی که هیچ وابستگی بهش نداری … اگه فکر همه چیز رو بکنی، کجا و چطور و چگونه اش مهم نیست… اونجا یاد می گیری که [من] وجود نداره و [ما] از همه چیز مهم تره. باید یاد بگیری که نباید سخت بگیری و سختی اصلاً اهمیت نداره، کارا خودش پیش میره، باید مواظب بقیه و بعد خودت باشی، گاهی اوقات باید سکوت کنی و فقط بیبنی، سکوت کنی و فقط بشنوی … و از اونها یاد بگیری، اونجا قاعده های خودش رو داره و این [تو] هستی که باهاش باید کنار بیای و نه هیچ چیزه دیگه ای. نجربه می تونه بزرگترین درس سفر باشه، شاید بهاء بدست آوردن این تجربه به قیمت یه اعصاب خوردی بین [رفقا] باشه یا یه ضرر نسبی، یه اتفاق بد یا خوب یا هر چیزه دیگه، اما یاد می گیری که مسؤلیت چیه، حد و حدود یعنی چی و باقی قضایا… عاشق یا شاید هم معتاد فضای شهری بودم و هنوز هم هستم، اما فهمیدم سفر می تونه تلنگر خوبی باشه برای بازگشت به ریشه ها، مرور خودمون، جمع بندی تفکرات مون، سرخوشی و عیش، تنهایی، خنده، تصمیم گرفتن، یاد گرفتن و یاد دادن، از همه مهمتر تجربه و خیلی چیزای دیگه… علی نواصر و دوستش عماد یه حرف قشنگی تو سفرمون زدن، مضمون بحث علی، تو لحظه بودن و تصمیم گرفتن و بعد [حال] کردن، با یه برنامه ریزی کلی و درست قبلی بود، بدون اینکه کوچیک ترین افسوسی نسبت به گذشته بخوری، باشه که حتی موفق نشده باشی. مضمون بحث عماد، مفهوم کلی [سیر] بود و اینکه چگونه راه رو باید رفت و هدف زیاد هم … . مقصد، راه، رسیدن، ماندن و در انتها بازگشت، به نظر من مؤلفه های کلیدی سفر می تونه باشه، هر کدومشون دنیایی هست که ممکنه اگه خیلی زرنگ باشی، تو یه سفر به معنی واقعی شون برسی و بفهمیشون… و این خیلی زیباست. از سفر اومدیم و خونه ام، یکم خسته ام، دارم "تام ویتس" گوش می دم، ترانهDay After Tomorrow که عاشقشم،... به همه ی اتفاقایی که تو سفرمون افتاد فکر می کنم، به همسفرای بی نقصم، علی که [رفیقه] و الان که دارم بهش فک می کنم […] عماد دوست داشتنی، آدمای اطرافمون، ... و به این نتیجه می رسم سفر اتفاق [عالی] بین این همه مشکلات تو مناسبات روزمره مونه، وقت خوبی که یه ذره [حال] کنیم.

 

  

ملویل، کیمیایی ... ارتش سایه ها، حکم و ...

 

از وقتی که سینما برایم اهمیت پیدا کرد، "مسعود کیمیایی" و "ژان پیر ملویل" بعنوان دو اسطوره وطنی و غیر وطنی برایم مهم و ستودنی شدند، اینکه من، با فیلم های این دو -زندگی- کرده و -بزرگ- شده بودم و از همه مهمتر خودشان و فیلم هایشان تا ابد در ذهن من ماندنی اند.

چیزی که باعث نوشتن این مطلب شد بهانه قدیمی بود که همیشه دنبال آن می گشتم که بتوانم بواسطه اش هم به کیمیایی بپردازم و هم ملویل، دلیل دیگر هم علاقه به کیمیایی در حال و هوای اینکه [بچه سینماست ]، با آن بزرگ شده و باقی قضایا ...

اتفاق زیر شرح کلید شروع و نوشته شدن این مطلب است و در ادامه نقد و نظری .

***

نمی دانم برای بار چندم بود که "ارتش سایه ها" را نگاه می کردم ...، [اینکه چقدر ملویلی هستم و ملویل کیست و چقدر در فیلم هایش غرق شدم باشد برای بعد ...] صاف می روم سر همون کلید.

منهای فصل اعدام "فیلپ ژربیر" که برای خودش شاهکاری است، عاشق بخشی ام که "ماتیلد" به همراه "لوبیزون" و "لوماسک" برای نجات "فیلیکس" راهی زندان می شوند که موفق هم نمی شوند و این موضوع را فیلیپ از قبل پیش بینی کرده بود... نمایی در این فصل است که آلمان ها پس از وارسی مدارک  و وضعیت آنها که در لباس بهیار ظاهر شدند و منتظر باز شدن در هستند تا با اتومبیل خود به داخل زندان بروند هر سه داخل ماشین نشسته اند، حس ترس و تردید در عین حال که تمام سعی خود را می کنند که مصمم باشند به و ضوح در چهره فرد به فرد شان دیده می شود، بی اختیار دکمه PAUSE کنترل دستگاه پخش ام رو می زنم و با دوربین موبایل ام عکسی از اون صحنه می گیرم...

اون روز گذشت و من بازهم از دیدن چند باره ارتش سایه ها لذت بردم ... این تا اینجا بود و به قول معروف این از این.

***

روزها می گذشت و یکی از انتظار های من برای آمدن "حکم" مسعود کیمایی به شبکه ویدئویی خانگی بود، این انتظار طولانی شده بود ... 3-4 سال کم  نیست، یادم هست که کیمیایی فیلمش رو به جشنواره نداد و به دور از هرگونه سر و صدا را اکرانش کرد، کیمیایی نیاری به سیمرغ نداشت و بلکه همواره به این معتقدم سیمرغ به کیمیایی نیاز دارد ... نباید هم استاد نیاز می داشت ومطمئنا برای سیمرغ و هیچ پرنده و حیوون دیگه ای  فیلم نساخته بود و مطمئناً نخواهد ساخت ...

یک بار و تو یه ساعت خلوت با احسان، داداشم به دیدن حکم نشسته بودیم، سینما خلوت بود شاید جمعاً 10 نفر هم نمی شدیم، شب بود و سرد ... وقتی داشتیم از سینما فلسطین بیرون می اومدیم دو نفر خانم که به دیپلمات های خارجی می خوردند به ما، به فارسیه دست پا شکسته گفتن:

- "آقا این فیلم یعنی چی ؟ شما چیزی فهمیدین؟"

یادمه من و احسان باهم گفتیم:

- " این یعنی کیمیایی"... .

بگذریم، تو همون یه بار هم اغلب صحنه ها و کنش های فیلم یادم مونده بود، اما خیلی دوست داشتم با دقت حکم رو ببینم، بالاخره قبل از عید 87، VCD حکم دراومد فرصتی بود که با دقت ببینمش ... .

فصلی در فیلم هست که "رضا معروفی" به همراه "فروزنده" و "سهند" به پاتوق "حد میثاق" برای گرفتن رد "محسن" رفتند، نمایی هست که اونها تو ماشین منتظر نشستن تا خبر رو بگیرن، یک نما با ته مایه و کنتراست آبی فوق العاده و محشر ... دوبار ه بی اختیار کلید PAUSE و باقی ماجرا ... این هم از این، این فضیه کامل شد و با عکس زیر کامل تر:

 یه درس مهم تو زندگی اینه که آدم خوب به همه چی توجه کنه... 

***

ملویل،  گنگستری فیلمساز 

 

ملویل سینما رو با "خاموشی دریا" شروع و با "یک پلیس" تمام کرد، 30سال کار و 13 شاهکار...

کارگردانی بی نقص، فیلم نامه های مستحکم، پرداخت شخصیت ها، دیالوگ نویسی محشر وکلی چیز -عالی- دیگه...

تمامی فیلم نامه های او کاملاً بی نقص و کار شده است، چه در فیلم نامه های اقتباسی و چه در فیلم نامه های غیر اقتباسی و این خود شاهد این مسئله است که فیلم نوشت های او پر است از معانی دقیق، عمق بخشیدن و چند بعدی ساختن شخصیت های فیلمش، کنش های بین شخصیت هایش و...

 روند شکل گیری و ادامه داستان در فیلم های ملویل بسان بنایی است که معماری چیره دست آن را بنا نهاده و طبیعی است اثری که اینگونه ساخته شود بعد از گذشت سال های متمادی مستحکم در جای خودش پا برجاست و ارزش بسیاری پیدا خواهد کرد و طبیعتاً قابل ارجاع نیز خواهد شد، به این دلیل است او هم مثل "لئونه" ، "وایلدر" ، "کوبریک" [هریک به جای خود] یک سینماگر مؤلف نامیده میشود، "نوآر" سازی بی همتا ...

او عاشق ادبیات بوده و این را می توان از علاقه اش به "جک لندن" و "ژوزف کسل" نویسنده کتاب ارتش سایه ها مشاهده نمود.

"جنایت" ، "آدم کشی" و به عبارت واحد " قتل" در فیلم های ملویل بسآن آرمانی است، و این آرمان باید به بهترین شکل و [کامل] محقق گردد به همین دلیل است که ملویل انسان و فیلمسازی [کامل] است و همیشه این درس را از زندگی آموخته ام که پیشامدی هرچند -تلخ- بواسطه [کامل] بودنش برایم دلچسب تر از امور [نسبی] است، برای من باور کردن یک قتل [کامل] منطقی تر است تا یک عشق [نسبی] این مسئله کلیدی ترین راه حل درک معمای سینمای ملویل است، آه از این آدمها و روابط نسبی اطرافمان...

بواسطه سینمای گنگستری ملویل، با رویکردی طنز او را فیلمساز محبوب دزدها و تبهکاران و گنگسترها می نامند، و به او لقب غمخوار تبهکاران را داده اند ... .

سینمای او نیز دارای کدهای ثابتی است کلاه، اسلحه، قتل، انسان های مبادی آداب، پایان تراژیک شخصیت های منفی و همزاد پنداری ما با آن ها ... شاید به همین دلایل است که از دیگر فیلمسازان هم دوره اش متمایز می شود. فیلم های ملویل مطلقاً واقع گرا نیست، این مسئله از همان ابتدا تکلیف ما را با فیلمسازمان مشخص می کند، یا به آن دل می دهیم و یا ... او همواره بیان کرده که فیلمساز مستند گرایی نیست.

او تمام ایده و نبوغ خود را در باب سینمایی گنگستری در فیلم "سامورایی-1967" به کار گرفت و پس از آن در "ارتش سایه ها-1969" به دوران اشغال فرانسه توسط آلمان ها و فعالیت های جنبش مقاومت پرداخت ...

"یک پلیس" واپسین شاهکار ملویل تبلور نا امیدی و گلایه های اوست، ملویل بزرگ، پیر شده و دیگر به آرمان هایش وفادار نیست ... آری او به قواعد کثیف این دنیا پی برده ...

شاهکار "دیوید بووی" را به خاطر می آورم...

... مدتها پیش ...

                        ... اگر چه آنجا نبودم ...

                                                         ... در برابر مردی که دنیا را فروخت ...

***

 

کیمیایی، او هنوز ادامه دارد ...

 

حالا که به کیمیایی رسیدم نمی دانم چرا خسته شدم؟

آن همه حرفی که داشتم چه شد؟

شاید دلیل آن  به خاطر این است  که [آقای کارگردان ما] خسته شده و کمی بیراهه می رود ... کسی که به خاطر دیدن فیلمش در جشنواره حاضرم در آن سرما، جلوی سینما بخوابم و خوابیدم اما ... [ادامه اش را نمی گویم]...  تنها فیلمسازی که [پدرم] هم پایه اش بود، و این از هر چیز دیگری برایم مهمتر است ... فیلمسازی که جزوه فرهنگ عمومی ما شده ...

تنها امیدوارم، ... [او بچه سینماست]، مثال بالا عین همین مطلب است و نه هیچ چیز دیگر ... کیمیایی زنده است و ما منتظریم...

 

***

پی نوشت :  اینکه الان ساعت۶،۷ صبحه و آرزو دارم  اتوبوس ها خلوت باشن، حقوق هامون و به موقع بدن و باقی قضایا...