هی مترسک کلاه ز سر بردار ما کلاغان دگر عقاب شدیم...

"...چشمهای گیسگلابتون چیزی بجز شب نمیدید
هوا نبود نفس نبود قصه به آخر نرسید
قصههای مادربزرگ آیینه خود منه
طلسم جادوگر باید با دستهای تو بشکنه
با دستهای رفاقتت تاریکی وحشت نداره
نوری که حرف آخره به قصهمون پا میزاره
حیفه که شهر آینه سیاه بشه حروم بشه
قصه تو قصه من اینجوری ناتموم بشه
آهای، آهای یکی بیاد یه شعر تازهتر بگه
برای گیسگلابتون از مرگ جادوگر بگه
از مرگ جادوگر بد که از کتابها میومد
آهای، آهای یکی بیاد یه شعر تازهتر بگه
برای گیسگلابتون از مرگ جادوگر بگه
از مرگ جادوگربگه
تا شعر گیسگلابتون یه شعر پر امید باشه
آیینههای تو به تو هر کدومش خورشید باشهآهای، آهای یکی بیاد یه شعر تازهتر بگه
برای گیسگلابتون از مرگ جادوگر بگه
از مرگ جادوگر بد که از کتابها میومد
نون و پنیر و فندق رخت عزا تو صندوقنون و پنیر و سبزی تو بیش از این میارزی..."*
*شعر از شهریار قنبری