جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

این باید یه اتفاق بزرگ باشه...

 

گذاشتن این پست خیلی سخت بود... 

 

قبل از عید، بعداز جشنواره، یا دوباره وقتمان را چگونه پر کنیم ...

از وقتی که سر چهارراه ولیعصر، ایده رفتنو و بردن من به استادیوم شکل گرفت، این جمله ای بود که تو ذهنم مدام تکر ار می کردم : این باید یه اتفاق بزرگ باشه...

موضوع مال قبل عیده، بعده جشنواره، می خواستیم بریم فر هنگسرا رو پرده  "پرسپولیس" رو نگاه کنیم ومن دیر رسیدم ... سر آخرم "پرسپولیس" رو دیدیم، اما تو استادیوم ...

ناراحت نبودم چون فهمیده بودم برنامه ریزی اون قدر هم اهمیت نداره...

اما بچه ها شاکی ...

همیشه به این اعتقاد داشتم که اگه آدم خودشو حساب شده به دست زمان قرار بده بهتره...

که یهو ایده استادیوم رفتن شکل گرفت، اینکه می گم ایده  واقعا بود به خاطر اینکه من تاحالا نرفته بودم، خب فوتبالی نبودم، من مون کردم، بنای نمیام ورداشتم و اینکه استادیوم چیه ... نه اینکه خز بازی و این حرف اینکه پایه اش نبودم بعد یه دفعه طبق اصل بابا(حالم امشب خوبه ها...) بالا گفتم باشه... .

 به بچه ها گقتم باید یه کار شاخ کنیم و Offer e  یه پلاکارد  رو دادم گفتم و گفتیم روش می نویسیم "افشین قطبی، تو را همچون همفری بوگارت دوست داریم ... زیرشم گفتم می نویسیم : :از طرف بچه های خو ساخته"... . [ای برادر کجایی رو که یادتونه ...]

رفتیم با کلی ماجرا تو انقلاب با وقت کم مون و پایه نبودن بچه ها، اصرار و اکتیو بازی من بالاخره درش آوریدم [درش آوردم، همه آیه یاس می خوندن]...

 از مسخره بازی و پلات طراحی کردن خودم و اینکه آقا سید [صاحب دفتر فنی] اصلا اینکاره نبود ... تا موزیک باکس انتخابی ام تو راه استادیوم که شاهکارایی از استاد شهرام شب پره و اندی [قدیمیاش با کورس]، ابی[شب که میشه به عشق تو ...] ... هه ... فقط به خاطر ایناش پایه استادیوم بودم ....

تا صبح بیداربودم و داشتم با چسب نواری رو و پشت پلات رو چسب می زدم تا محکم تره بشه .

 با دقت، با حوصله، تا صبح، بیدار ...

داخل استادیوم، تمام فکر من این بود که ای کاش افشین این رو ببینه ....

دو تا جای سوراخ رو پلات درست کرده بودم و مقادیری نخ شیرینی هم آماده کرده بودم تابه یه جایی ببندیمش ...

بستیمش ...

پرسپولیس بازی رو برد، پرسپولیس رو از بچه گی بودم...

چند ماه بعد ...

سال جدید، در فاصله روز ها و کار و زندگی، یا همیشه برای زندگی کردن دلیلی هست ...

 چند روز پیش امیر تو سایتش مثل اینکه روزنوشتی برای پرسپولیس و قطبی میره، یکی  از بچه ها کامنت می اره و اسم کامنتش رو عنوان پلاکارد من میذاره،  قسمت زیر کامنتش هم ارجاع  می ده به روزنامه اعتمادملی، امیر هم بهش جواب می ده که پلاکارد  ایمانه و  بروبچ بوده فلان ... منم که پایه نت نیستم و طبیعتا بی خبر، چند روز پیش  رفتیم پیش امیر، بهم گقت ایمان بچه ها تو روز نوشت کامنت گذاشتن و اعتماد ملی ازتون عکس  گرفته و کلی معروف شدین و این حرفا ...

و امیر فرار استادیوم گذاشت ....

دوباره استادیوم، پیروزی جلوی سایپا برد می خواد ...

با بچه ها تشویق کردیم و پرسپولیس  برد...

پلاکارد رو هم بردم.

امروز یا دیروز،  دوباره تو فاصله روزا و کار و زندگی، یا دنبال یه دلیل دیگه هستیم  برای زندگی کردن...

از سرکار بدو می رم دفتر اعتماد ملی پی روزنامه ، صبح که زنگ زده بودم دلبرکی گفت نداریم و نمیشه و از قضا همون شماره نایابه ...  خلاصه تو رفتم، دربونشون گفت چی میخوای؟ گفتم فلان شماره، رفت اون پشت گفت 200تومن بده شانست آخریشم بود ...

سریع ورق زدم و خودمون رو دیدم، مصاحبه با افشین بود...  آرزوم برآورده شد یه نسخه از روزنامه رو حتما دیده، پس افشین اون رو دیده ... این قضیه رو نمی فهمیدم هم مهم نبود چون نیازی نداشتم ....

همینکه به -اون-  آرزوم رسیدم کافی بود... ایول، خیلی باحالی خدا ...

ته قضیه یعنی اینکه اگه یه چیزی کامل باشه ... دلی باشه ... باز خوردش و می بینی و به قول خودم :

  باقی اش اصلا مهم نیست...

بعد التحریر :  نمی دونم چرا یاد یه قسمت از کتاب "هاگاکوره" افتادم ... "گوست داگ " رو یادتونه که ...

 به گفته پیشینیان، انسان باید به فاصله هفت نفس تصمیم خود را بگیرد، مسئله مهم مصمم بودن است و داشتن روحیه لازم برای گذر به فراسوی هرچیز... .

 

توضیح تصویر : ایستاده از راست : من - محمد - میلاد

عکس از روزنامه اعتماد ملی شنبه ۱۱اسفند۱۳۸۶ .

 

هیچی نمونده که بشه گفت...*

جمعه ای با -علی- نواصر، که عشقمه بعد یه عمر زدیم بیرون ... صبحش خیابون بهار پی آهنگ و کتاب ... بعدش با علی زدم بیرون، آهنگ و  رفاقت ...

رفتیم بهشت زهرا، شاه عبدالعظیم! "شابدوالعظیم" خودمون...

علی یه ورژن آس از "قوزک پا"ی "فریدون" رو کرد که تو فرعی های بهشت زهرا ساخت مون...

بحث ازدواج علی بود و کار بدبختی و نامردی بچه ها، سیاست و خاتمی و احمدی نژاد،‌  M "فریتز لانگ" واینکه یکم میشه حق داد به شخصیت خلافکار فیلم و اینکه توده ی عام مردم چقد ... Demis ، قضیه ی درگیری مسخره ی دانشگاه من، اینکه بالاخره وقت شد از"وعده های شرقی" "کراننبرگ" حرف بزنیم، دوره های دانشجویی، -نامجو-یی که [ای بابا...]، مردن دایی ام،"رای باز" و "نفس عمیق" و این که اینا انصافا یه اتفاق بودن نه یه جریان این خیلی مهمه مثه خیلی چیزای دیگه که دور و برمون هست، مثه همیشه اختلاف مون من Hotel California علی Stationary Traveler، گیلمور و واترز و پینک فلوید، فریبرز عرب نیا، Eloy، نصرت رحمانی، شاملو و فروغ، ... سر آخرم علی دیالوگ شاهکار "سارق"، "مایکل مان" رو گفت :

"مرده شور من و تو همه رو ببرن ..."

Archive بازی کردیم وOMEGA  ...

علی کارش رو عوض کرده بود و منم همین طور، همه چیمون بهم میاد... [عاشقه خودم و بچه ها مونم.]

 

بعدش ام رفتیم سمت مجید، دوست علی، سر آخرم شام و رفتاری ...

انصافا روز و شب – حالی – بود...

 

*عنوان مطلب، یکی از ترانه های "ریچارد مارکس" هستش ... .

تو مترو ام، خسته ... به تنها چیزی که فکر نمی کنم مرگ یه عزیزه ... شب پیش خوب نخوابیده بودم ... برنامه بود ... خستم ...

چندتا تماس می گیرم ... فکر درس و دانشگاه و کار ولم نمی کنه ...

آینده رو هم که حرفش و نزنم بهتره.

اس ام اس های دادشم عجیبه ...

-          داری میای خونه ؟

-          کجایی ؟

-          کی می رسی ؟

-          ...

یعنی چی ...

می بینم  رسیدم و این -طی الارض- مسخره ی لعنتی دیگه تمومه ... به ایستگاه  رسیدم، پله برقی مترو از روی زمین بلندم می کنه و دوباره می ذارتم روی زمین ...

کارت اعتباری ام رو در می آرم و در خروج برام باز می شه ... همین طور که راه می رم باد لعنتی که –همیشه- جلوی درمترو وایساده، خودشو محکم بهم می کوبونه ...

فاصله ی مترو تا خونه رو پیاده می رم، چیزه تازه ای نیست، بچه های محصل ... زوج ها ی عاشق، عاشق؟! ... مغازه ها، خیابون، ماشین، آسفالت ... همه چیزایی که دیروز بود ... روزای پیش هم همینطور ...

کلید رو توی در خونه می چرخونم، تو خونم ... موبایل ام رو به شارژ می زنم، موبایلم می گه ظرفیتش پره ... یه علامت خطر بزرگ قرمز برام ول می کنه...

پس ظرفیت خودم که خیلی وقت پر شده و کارش از علامت خطر گذشته چی ...

کسی خونه نیست.

تو پذیرایی نشستم، دادشم درو باز می کنه ، پیرن سیاه پوشیده ، چشاش سرخه [آه از این دنیای لعنتی ]

فقط بهش می گم، احسان کی مرده؟

یکم مکث کرد و گفت:

- دایی رضا ...

 

 

[یاد یه تیکه از شعر فروغ می افتم:

...گفتم، همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد...

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم...]

 

 

بعد التحریر: امروز که می نویسم، سی ام فروردین، روز تولدمه... بچه ها اس ام اسی و زنگی پایه بودن ... مرسی ...

این دفعه شعر نامجو خود خود من و زندگی ام شد، اونجا که تو -مرد بی اساس- اش می گه :

...جشن تولد تو باز مجلس عزاست ... بریدی از اساس...

مراسم ختم دایی، امروز بود... .

به ته همه اینا یه تصادف ماشین بابا اینا تو انتها امروز اضافه شد.

 

خدا، دوست دارم... .