هی مترسک کلاه ز سر بردار ما کلاغان دگر عقاب شدیم...
"...چشمهای گیسگلابتون چیزی بجز شب نمیدید
هوا نبود نفس نبود قصه به آخر نرسید
قصههای مادربزرگ آیینه خود منه
طلسم جادوگر باید با دستهای تو بشکنه
با دستهای رفاقتت تاریکی وحشت نداره
نوری که حرف آخره به قصهمون پا میزاره
حیفه که شهر آینه سیاه بشه حروم بشه
قصه تو قصه من اینجوری ناتموم بشه
آهای، آهای یکی بیاد یه شعر تازهتر بگه
برای گیسگلابتون از مرگ جادوگر بگه
از مرگ جادوگر بد که از کتابها میومد
آهای، آهای یکی بیاد یه شعر تازهتر بگه
برای گیسگلابتون از مرگ جادوگر بگه
از مرگ جادوگربگه
تا شعر گیسگلابتون یه شعر پر امید باشه
آیینههای تو به تو هر کدومش خورشید باشهآهای، آهای یکی بیاد یه شعر تازهتر بگه
برای گیسگلابتون از مرگ جادوگر بگه
از مرگ جادوگر بد که از کتابها میومد
نون و پنیر و فندق رخت عزا تو صندوقنون و پنیر و سبزی تو بیش از این میارزی..."*
*شعر از شهریار قنبری
متاسفم براتون-هنوز هم کلاغی ای.کلاغ که چه عرض کنم بلا نسبت کلاغ.
قومی متفکرند اندر ره دین------قومی به گمان فتاده در راه یقین--------میترسم از انکه بانگ آید روزی--------که ای بی خبران راه نه آن است و نه این
...چگونه از کابوسی بیدار می شوی وقتی که خواب نیستی؟
کابوس ادامه دارد رفیق.
کجایی پسر . خوش میگذرونی .؟ تو فیس بوک هستی ؟
از خرداد به این ور دیگه نیستی ، کجایی پس؟
راستی راستی انگار خبرهایی شده.نیستی ها.........
کجایی؟قزلحصار؟
... انگار جایی میان هیاهوی خیابان ها و زیر بارش سنگ ها همدیگر را گم کرده باشیم ...
باهاتم ایمان !
وقتی دیدم این همه مدت ننوشتی نزدیک بود مثل آدم بزرگ ها رفتار کنم!!
به قول یکی "آدم بزرگ ها همیشه نیاز به توضیح دارند."
این "ارتش سایه ها" ایده ی فیلسوف های چینی رو رواج میده؟!!
"نوشتن چیز لازمیه..."!!!!
من هنوز عقیده دارم:
"آدم وقتی می نویسد که چیزی برای گفتن داشته باشد،
آدم وقتی می نویسد که با کلماتش انسان های دیگر را تسلی دهد.
آدم که نمی تواند روی مارپیچ کهکشان راه شیری پشت میزتحریرش بنشیند و بنویسد و فقط برای ن و ش ت ن بنویسد.
این اعتقاد من است."
chakere pinkfloyd baza