جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

مارتین ایدن

  

مارتین ایدن

...

مرگ، دردآور نیست.

این درد، زندگی بود، تیرهای زندگی این احساس ناگوار و خفه کننده؛ آخرین ضربه ای بود که زندگی می توانست بر پیکر مارتین بنوازد.

دست ها و پاهای پُر اراده اش، با حالتی تشنج زده و ناتوان، تقلا می کردند.

مارتین خیلی پایین رفته بود. این حرکات، هرگز نمی توانستند او را به سطح آب بیاورند. مارتین چنان بی حالانه شناور بود که گویی در دریایی از منظره بینی خوابگونه غرق شده است. دور تا دورش نور آفتاب به رنگ های گوناگون می تابید، او را شستشو می داد و در وجودش نفوذ می کرد. در اطرافش چه می دید؟ خیال کرد داخل یک فانوس دریایی است، اما نور – نور سفید خیره کننده در درون مغزش بود تابش نور، تندتر و تندتر می شد. صدای غرشی طولانی در گوشش پیچید، وبه نظرش رسید که از بالای پلکانی عریض و بی انتها سقوط می کند. و جایی، در آن پایین ها، به ورطه تاریکی فرو افتاد. تا این جا، آگاه بود و می دانست به ورطه تاریکی افتاده است. و درهمان لحظه ای که می دانست، دیگر مغزش از دانستن باز ایستاد.

...

...

پوچی مطلق، از چه روست که می زییم؟

بیهودگی محض، به گمانم از فرجام کار اگاهیم،

به هر تقدیر،

آیا کسی می داند در جستجوی چه ایم؟

قهرمانی دیگر، بی مهابا...*

...

از دیروز سحر تا الان تو شرکت، دانشگاه... فقط به مارتین فک می کنم، به "جک لندن"... می تونم معنای واقعی شمایل یه اسطوره رو برای خودم مجسم کنم،

چیزی نمی شه گفت همچیز واضحه...

و مهمتر اینکه کامله...

به قول رفیقم، آره آدما دو دسته ان...

آدمایی که مارتین ایدن رو خوندن و اونایی که مارتین ایدن رو نخوندن...

قدرت تمام و به فردیت رسیدن، توشه و این برای من بهترینه...

خماری بعدش رو بازل زدن به اطرافم و فکر کردن می گذرونم...

"مانوس هاجیداکیس" گوش می دم... سعی می کنم این روزای لعنتی بگذرن...

کار، دانشگاه و یه زندگی مزخزف، روزمزگی یا هر چیزی که می شه اسمش رو گذاشت...

کنار یه مشت آدم اح...

ذهن های کوچیک و سطحی شون پُر از خالیه...ُ

دلخوشی ام، یسری روح سر گردون بودن، که هرچی می گذره، تعداد اونا هم ای بابا...

می خوام مست کنم...

خشونت و خنثی بودن چیزایی هستن که می پرستمشون...

دوست دارم همه چیز رو بذارم و برم، اما شاید هنوز حقیرم...

اراده زنده موندن...

لعنتی...

*اولین چیزی چیزی که سحر بعد تموم کردنِ مارتین ایدن، اومد سراغم شعر "برایان مِی" بود.

بعدالتحریر: حواسم به یه قضیه ای توی شرکت بود و داشتم می رفتم سمت ایستگاه مترو برای دانشگاه که یه خوک کثیف احمق سوار ماشین -فقط- از جلوم بد رد شد کاری باهاش کردم که داشت می لرزید... همه مردم، کاسبا مونده بودن...

اون لحظه خون جلوی چشمام رو گرفته بود، "اون باید درست رانندگی می کرد"...

کاری رو رکردم که آقای "ادی" تو "بزرگراه گمشده" فیلم فیلمساز مورد علاقم  "دیوید لینچ" با راننده عوضی ماشین جلویی اش موقعی که فاصله مناسب رو رعایت نمی کنه، می کنه...

البته یه مقدار خفیف تر چون من -تنها- بودم و طبیعتاً –اسلحه-ای نداشتم .

یادم رفت این رو بهش بگم:

- دوست دارم بری، یه کتابچه قوانین رانندگی بخری و همه اون لعنتی رو بخونی حرومزاده...  

دوست دارم بری، یه کتابچه قوانین رانندگی بخری و همه اون لعنتی رو بخونی حرومزاده...

گورِ باباش.

نمی دونم چرا می خوام درود بفرستم واسه "سام پکین پا"ی کبیر "شاعر خشونت"...

علی می دونه که دقیق چی میگم. 

خستم، دور و برم هزارتا مشکله...