جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

هیچی نمونده که بشه گفت...*

جمعه ای با -علی- نواصر، که عشقمه بعد یه عمر زدیم بیرون ... صبحش خیابون بهار پی آهنگ و کتاب ... بعدش با علی زدم بیرون، آهنگ و  رفاقت ...

رفتیم بهشت زهرا، شاه عبدالعظیم! "شابدوالعظیم" خودمون...

علی یه ورژن آس از "قوزک پا"ی "فریدون" رو کرد که تو فرعی های بهشت زهرا ساخت مون...

بحث ازدواج علی بود و کار بدبختی و نامردی بچه ها، سیاست و خاتمی و احمدی نژاد،‌  M "فریتز لانگ" واینکه یکم میشه حق داد به شخصیت خلافکار فیلم و اینکه توده ی عام مردم چقد ... Demis ، قضیه ی درگیری مسخره ی دانشگاه من، اینکه بالاخره وقت شد از"وعده های شرقی" "کراننبرگ" حرف بزنیم، دوره های دانشجویی، -نامجو-یی که [ای بابا...]، مردن دایی ام،"رای باز" و "نفس عمیق" و این که اینا انصافا یه اتفاق بودن نه یه جریان این خیلی مهمه مثه خیلی چیزای دیگه که دور و برمون هست، مثه همیشه اختلاف مون من Hotel California علی Stationary Traveler، گیلمور و واترز و پینک فلوید، فریبرز عرب نیا، Eloy، نصرت رحمانی، شاملو و فروغ، ... سر آخرم علی دیالوگ شاهکار "سارق"، "مایکل مان" رو گفت :

"مرده شور من و تو همه رو ببرن ..."

Archive بازی کردیم وOMEGA  ...

علی کارش رو عوض کرده بود و منم همین طور، همه چیمون بهم میاد... [عاشقه خودم و بچه ها مونم.]

 

بعدش ام رفتیم سمت مجید، دوست علی، سر آخرم شام و رفتاری ...

انصافا روز و شب – حالی – بود...

 

*عنوان مطلب، یکی از ترانه های "ریچارد مارکس" هستش ... .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد