جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

ابَر انسانی به نام نیچه ...

 

ابَر انسانی به نام نیچه،  یا ما در بزرگراه اندیشه های او گم خواهیم شد...

 

چنین گفت زرتشت...

 

 

سرم سنگینه، نمی دونم چندتا زاناکس رو با ریتالین خوردم، شایدم ایبو پروفن بود... نمی دونم...

مطمئن نبودم این کار چقدر به نفعمه ولی از این مطمئن بودم، هیچ "عملی" رو غیرِ "عکس العمل" از پی خودش نمی آره...

حالم خراب تر شد، صداها و ریتم های گنگی تو سرم بود... انگار تو خونه ات نشسته باشی و همسایه هات هر کدوم یه چیزی گوش بِدن...

صحنه ها و اتفاقای چند ساعت پیش دوباره اومد جلوی چشم... راه فراری نبود...

[...]

رفتم دستشویی، چندتا مشت آبسرد پاچیدم تو صورتم، دستام رو به دیوار گرفته بودم و سرم پایین بود، تنها چیزی که می دیدم آبی بود که رو سنگ های کف توالت سُر می خورد، به فاصله دوتا سنگ که می رسیدن راه شون رو کج می کردن... چِشام سیاهی رفت...

تیک تیک ساعت مچی ام، که دیگه هیچوقت روی دستم نبستم مثه پتک می خورد تو سرم ... صدای "رونی جیمز دیو" اومد تو ذهنم...

...

 اکنون آسمان ابری است...

            و رنجی بیرون از محدوده بهشت...

                                                در گوشه دنیایت...           

...

 حالم رو بهم ریخت...  دوباره به پایین نگاه کردم، حاشیه کنار سنگ های زیر پام خون بود...

لبه ی سرازیری پارکینگ وایساده بودم، پر از خون بود تمام سنگ های پارکینگ پر خون بود، پر از خونِ تازه، از سرازیری پارکینگ لیز می خورد و پایین می رفت... خون، خونِ تازه...

جلوی اتاق خواب بودم، یه اتاق خواب با درِ شکسته، با دری که شکسته بودنش... تو اتاق بودم... سرد بود لعنتی، یخ... تاریک ... سمت درِ بازِ بالکن رفتم باد وحشی لعنتی پرده ها رو دورم زنجیر می کرد... می خواست نگه ام داره، زنجیرم کنه... رفتم تو بالکن، مردم کوچه با انگشت بهم بالکن رو نشون می دادن و تو گوش هم پچ پچ می کردن، آه از این آدمای لعنتی... پایین رو نگاه کردم، همش خون بود... دریایی از خون...

صدای شیون و گریه می اومد...

تو پارکینگ بودم... در عقب ماشین رو باز کردم... آه... خون، این جا هم خون، همه جا خون بود... خیره شدم به صندلی عقب ماشین که پر ازخون بود...

تکه تکه های سرش بود لا به لای خون ها...

کنار دریا بودیم، من و اون... به پایم و موجی که از روی آن رد می شد نگاه می کردم، آب نبود، خون بود، اطرافم را نگاه کردم تنها بودم و دیگر کسی نبود...

من بودم و در یایی از خون ...

حالا تنها بودم... .

 

---

 

به خودم اومدم، هنوز تو دستشویی بودم، رو پاهام بند نمی شدم، به زحمت اومدم تو اتاق...

یکم بعد "کتابی" رو تو دست هام دیدم... هرصفحه اش را باز می کردم و بلند می خوندم...

 

[دل سوزی ام بر همه گذشته از آن است که آن را بازیچه می بینم... بازیچه ی لطف و عقل و جنونِ هر نسلی که می آید و هرچه بوده است...]

 

ادامه می دادم و می خوندم...

 

‍[چرا چنین هراسان از خلال شامگاه می خزی؟ چیست این که این گونه سخت زیرِ خرقه نهان داشته ای...]

 

سعی می کردم با حالِ خرابم فکرم رو متمرکز کنم و بهش جهت بدم، باید تصمیم می گرفتم...

 

[یه سراغ زنان می روی؟ تازیانه فراموش نکن...

آنچه شما عشق می نامید، دیوانگی هایی است کوتاه... زناشویی تان حماقتی است دراز، پایان بخشِ این دیوانگی های کوتاه...]

 

یرای چی باید خودم رو به بی خیالی می زدم؟...من که حتی چیزی رو شروع نکرده بودم، شروع نشده سرکوب شده بود... پس بهتر بود برای همیشه خودم رو راحت می کردم... کامل...

 

[کدامین فرزند را دلیلی برای سرافکنده بودن از پدر و مادر خویش نیست...]

 

سخت بود، اما...

 

[در جام بهین عشق ها نیز تلخی هست و این سان شوق به اَبَر انسان را بر می انگیزد...]

 

تنهایی بهترین همدم من بوده و هست... وقتی قرار باشه هرچی از بقیه بشنوی دروغ باشه... [من] همدمِ بهتری نیست؟

 

[من و من همواره با یکدیگر غرقِ گفت و گو ایم...

نزدِ من همیشه تک یعنی بسیار...]

 

به یاد رفقام می اُفتم، ...هنوز [مرد]هایی بی نقص ...

 

[زن را هنوز توانِ دوستی نیست... زنان هنوز گربه اند و پرنده، دستِ بالا ماده گاو...]

 

هنوز رفاقت برام، معنی داره...

 

[دوستی هست، ای کاش رفاقت هم باشد...]

 

همیشه دوست داشتم خلاف جهت آب شنا کنم، این که به مقصد برسم یا نه برام مهم نبوده و نیست، مهم اینه که [من] تمام تلاشم رو کردم... جنگیدن مهمه، بردن یا باختن یه اتفاقه...

 

[پوستِ من پاک تر از آن است که دست های تو شایسته ی آن باشند... ]

 

[تنها] بودم و خواهم موند... دور از هیاهو دور و برم... همیشه همینطور بوده... [کار] کردم... بهترین تفریح ام بوده... و بعدِش [شب] فرصت خوبی برای مرور خودم...

 

[بی خویشتن گشته ام، روان ام رقصان است. کارِ روزانه ... کارِروزانه ...

ای روزِ ابلهِ کودنِ بی زبان... مگر نیمه شب روشن تر نیست؟ "WAGNER - RIDE OF THE VALKYRIES"]

 

نم دونم چرا بی اختیار بعد از خوندن این سطور یاد "واگنرِ" بزرگ و شاهکار بی همتایش افتادم....

وقتی بین مردم هستم یا هم سن هایم راحت نیستم... اونا برام مهم نبوده و نیستن... به خیال خودشون نیشخند برام حوله می دن...

 

[در خواب بودم که گوسپندی تاجِ گل ام را جوید. جوید و گفت زرتشت دیگر دانشور نیست...]

 

باید مصمم باشم، راه ام رو انتخاب کنم...برای خودم باشم، بوسیله خودم، سخته اما....

 

[پرتگاه هولناک است نه بلند...

پرتگاه، آن که نگاه به "پایین" می اُفتد و دست در "بالا" چنگ می زند...]

 

سکوت شب فقط اینطوری بهم مزه می ده...

 

[شب است، اکنون چشمه ساران جوشان همگی بلند آوا تر سخن می گویند... روان من نیز چشمه ساری جوشان است...]

 

باید تمرین بخشندگی رو آویزه گوشم کنم، دل ام پاک باشه...

 

[تهی دستی ام از این است که دستانم هرگز از بخشیدن باز نمی ایستد...

رشک ام این است که دیدگان منتظر را می بینم و شب های روشن خواهش را...]

 

کم نبودن، آدم هایی رو که بهشون لطف کردم و بجاش اونها ... و مطمئناً تو مسیر زندگی بازم هستن، اما در مقابلشون سکوت دیگه جواب خوبی نیست...

 

[از زیبایی ام گرسنگی بر می آید، خوش دارم بیازارم آنانی را که برایشان نوری می افشانم، خوش دارم بدزدم از آنان که هدیه شان داده ام، این چنین گرسنه شرارت ام... ]

 

همه ی کودکی ام یهو می آد جلو چشمام، پاک بودن... آرزوی بازگشتِ اون روزا...

 

[تا بازگشت نکنید و مثله طفل کوچک نشوید، هرگز داخلِ ملکوت آسمان نخواهید شد...]

 

سرِحال شدم، کلمات معجزه کرده اند...[کلماتش]

 

[ای انسان های والاتر، می خواهم چیزی در گوش شما بگویم، همچنان که آن ناقوس کُهن در گوشِ من می گوید...

به همان رازناکی، به همان ترسناکی، به همان یکدلی که آن ناقوسِ نیمه شب با من می گوید... هرانکه بیش از هر انسان تجربه کرده است.

همان که تپشِ دردناکِ دل های پدرانِ تان را شمار کرده است، چه آهی می کشد، چه خنده ای می سازد...

در خواب نیمه شب ژرفِ ژرف...

آرام آرام اکنون چیزها به گوش می رسد که در روز از آنها صدا بر نمی تواند آمد،

اما اکنون که در هوای سرد، همه همهمه دل های شما فرو نشسته است...

اکنون لب به سخن می گشاید، اکنون به گوش می رسد، اکنون به روان شبانه  بیداری می خرد...

چه آهی می کشد... چه خنده ای می زند در خواب...

نمی شنوی که چه رازناک، چه ترسناک، چه یکدل با تو سخن می گوید، نیمه شبِ پیر...

"ای انسان گوش دار..."]

 

هیچ وقتی به خوبی الان ام نبودم...

 

[اکنون چشمه سارانِ جوشان همگی بلند آواتر سخن می گویند، روانِ من نیز چشمه ساری است جوشان ...

روانِ من نیز نغمه عاشقی است...]

 

آری چنین [سرود زرتشت]...

 

---

 

 

آره، الان دیگه از فرطِ "بی جایی"، "اینجایی" نیستم، اینجام و اینطورم چون خودم خواستم، چون "خودم"، یعنی‌"من" ... و "من" و "من" خیلی زیادیم...

کتابم رو می بندم... از کمدم اثر جاودانه "ریچارد اشتراوس" کسی که بعد از _بتهوون، عشق ابدی ام در موسقی_ برایم ستودنی است رو بیرون می آرم، شاهکار بی نظیرش "چنین گفت زرتشت"...

 

گوش می دهم  ...

مرور می کنم ...

فکر می کنم ...

 

می توانم ... .

 

---

 

بعدالتحریر: بهترین یادداشتی بود که تا حالا نوشتم...

بعدالتحریر: آلمانی ها یکی از شاهکارهای روی کره زمین هستند، اسطوره بین شان فراوان است... از"شوپنهاور" و "نیچه" بزرگ بگیرید، تا "بتهوون" و "واگنر" و "اشترواس" ... ای کاش "هیتلر" به سرانجام آرزو و اهدافش می رسید... .

بعدالتحریر: اشاره به یکی از کارهای "واگنر" در متن بالا شاید در حال و هوای رفاقت نیچه با اوست، الیته ابن رفاقت که می گم در حد کشمکش و مشاجره و نقد هستش... یکی از دل مشغولی های نیچه نقد واگنر و آثارش بوده توضیحات بیشتر بماند برای بعد، "کلاس شولز" که دیوانه وار عاشقشم[...] راستی او هم از همان نوابغ آلمانی است، هم حتی سعی کرد احوالات واگنر رو در حال و هوای گفتارهای نیچه ارائه دهد ... اگر بتونم راجع به گیر و دادهای نیچه با واگنر یه پست در می آرم، فعلاً که برای خودم هم پراز ابهامه... همین طور از ریچارد اشتراوس.

بعدالتحریر: "رونی جیمز دیو" و گروهش یه شاهکاره و بحثی در اون نیست.

بعدالتحریر:"آرتور شوپنهاور" فیلسوف اهل دانتریک آلمان و صاحب کتاب "جهان به صورت اراده وتصور" برای نیچه الگو و قابل احترام بوده.

بعدالتحریر: دیروز برای بار دوم "وقتی نیچه گریست" رو تموم کردم، شایدم این هم دلیلی دیگه ای بود برای نوشتن این پست، چاپِ "نشر نی" اش رو پیشنهاد نمی دم البته برای بار اول فک می کنم 4-5سال پیش بود... ترجمه نشر نی اش رو داشتم و خوندم به خاطر اینکه اون موقع تنها یه ترجمه ازش بود وانصافاً عالی هم بود ولی دیشب ترجمه ای که "نشر کاروان" با ترجمه دکتر "سپیده حبیب" بیرون داده بود رو خوندم و دلیل این اشاره و وسواس هم اینه که خانم حبیب خودش روانپزشک هست و ترجمه خوبی رو جمع و جور کرده و جدا از اون می دونم که تعامل خوبی با "اروین یالوم" نویسنده کتاب داشته...  عکس روی جلد کتاب هم که خیلی هستم .

قبل التحریر، بین التحریر، بعدالتحریر!: تو حال و هوای نوشتن این مطلب اِنقدر ادا و اطوارهای عجیب از خودم دراوردم و اِنقدر چیزهای عجیب غریب خوندم و، گوش کردم که[...]، یادداشت رو در و دیوار خونه با مداد نوشتم ... 48 ساعت بیدار موندم، یه تِک که مطمئناً بابا و مامانم اگه هنوز درصدی شک داشتن که دیوونه نشدم شک شون برطرف شد...

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
پگاه اریان (وبلاگ سارا صولتی) شنبه 22 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:09 http://tarmita.blogfa.com

وبلاگتون زیباست و مطالبش خواندنی...
در ضمن خوشحال میشیم قدم رنجه کنید و آغاز رمان هجده هزار صفحه ای سی جی ام: ویگو مورتنسن نوشته سارا صولتی را مطالعه کنید. این براستی باعث افتخار ماست که "شما" هم آن را بخوانید.

ارتش سایه ها دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 16:37 http://www.alinavaser.blogfa.com

ایمان با عماد که اهواز بودیم و این پستت رو خوندیم اول شوکه شدیم...بعد گفتیم پسر ایول دمه ایمان گرم معرکه کرده.... بهترین پستشه...و بعد احساسه غرور کردیم... گفتیم دمه ما هم گرم... اگه رفاقت ما ۳ تا باعث شده که همچین پستی نوشته بشه یعنی ما رفیقای خوبی بودیم.... اما نوشتت تو سینمای ما حالمون رو گرفت از این همه عمق یهو پرت شدیم به یه سطحیت وحشتناک.... گفتی پر بازدیدترین بوده گفتم که اشکال همینه... در سطح عوام بوده پایین بوده که شده پربازدید... وگرنه ابر انسان وگرنه انسان های بزرگ عوامانه نیستن... مقبول نیستن... مثل نیچه... مثل پایک این گروه خشن... مثل سامورایی ملویل مثل یه عالمه قهرمان نوآر دیگه.... با این جور نوشته هات اون غرور لذت بخش من و عماد و مخدوش نکن رییس.....
۲: خیلی مخلصیم و دوباره نوشتم
۳:انگار یه جورایی بیمار شده ام....غیبت های پی در پی... نشنیدن ها... ندیدن ها...
به رانندگی و گم و گور شدن لای ابرها و مه و بارون جنگل محتاجم... به بوی نای تنه درختا که خیس شدن... به بوی چمن تازه خیس خورده....
من هم اینجا گوشه رینگ گیر افتادم... مشت می خورم پی در پی... غیبتهای طولانی....
" مسابقه داره تموم می شه... راند 14... کافه آخر... سر پل تجریشیم رفیق "

اتفاقاً اگه یادت باشه موقع خبر دادن مطلبِ خودم و سایت بهت گفتم وبلاگم رو پایه هستم و تو هم پایه باش...
گقتم هم پر بیننده است که مثلاً بعضی ها حساب کار دستشون بیاد، می دونی کدوم ها ور می گم که رفیق...
یه آدمایی مثه اونایی که اون شب رو باهاشون صبح کردیم[...]
نوشتن واسه ی توده عام یه نوع ژورنالیسم زردِ، میدونی یه جور روزنامه نگاری عامه پسند...
زیاد نوشتن اینطوری آدم رو خراب می کنه اما کم اش خوبه...
...
عاشِق تنهایی و سکوتم و مطمئناً بهت ثابت شده...
راستی رابطه من با خون رو می شناسی که... ومیدونی که چقدر هستَمت،
بزنیم به دلِ جاده دوباره...

سیاوش چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 06:04 http://siavash-1983.persianblog.ir/

من دیوونه این کتابم . الان هفت ساله که دارم باهاش زندگی می‌کنم . ممنون از نوشته های زیباتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد