جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

سفر

دوباره شهر، دوباره تهرون، دوباره ترافیک، دوباره آسفالت، دوباره آپارتمانهای عمودی، دوباره دیوار، دوباره تنهایی، دوباره خودت، دوباره نوشته ها، دوباره اس ام اس، دوباره کامپیوتر، دوباره کار، دوباره مسؤلیت، دوباره خیلی چیزهای […] دیگه، دوباره آه ... . اینها واژه هایی هستن که بعد از تموم شدن مسافرت مثه تگرگ خورد تو مغزم. سفر چیزخوبیه، نه بحث تنوع و آب و هوا و دور شدن از شهر و این چیزها… که اتفاقاً یکی از مهمترین بخش هاش هم همینه… اما میخوام از یه چیز دیگه اش بنویسم که اون چیز واقعاً با ارزشه. باید پس انداز کنی، همسفر هات رو انتخاب کنی و بعد، از زندگی هر روزه ات جدا بشی و بری جایی که هیچ وابستگی بهش نداری … اگه فکر همه چیز رو بکنی، کجا و چطور و چگونه اش مهم نیست… اونجا یاد می گیری که [من] وجود نداره و [ما] از همه چیز مهم تره. باید یاد بگیری که نباید سخت بگیری و سختی اصلاً اهمیت نداره، کارا خودش پیش میره، باید مواظب بقیه و بعد خودت باشی، گاهی اوقات باید سکوت کنی و فقط بیبنی، سکوت کنی و فقط بشنوی … و از اونها یاد بگیری، اونجا قاعده های خودش رو داره و این [تو] هستی که باهاش باید کنار بیای و نه هیچ چیزه دیگه ای. نجربه می تونه بزرگترین درس سفر باشه، شاید بهاء بدست آوردن این تجربه به قیمت یه اعصاب خوردی بین [رفقا] باشه یا یه ضرر نسبی، یه اتفاق بد یا خوب یا هر چیزه دیگه، اما یاد می گیری که مسؤلیت چیه، حد و حدود یعنی چی و باقی قضایا… عاشق یا شاید هم معتاد فضای شهری بودم و هنوز هم هستم، اما فهمیدم سفر می تونه تلنگر خوبی باشه برای بازگشت به ریشه ها، مرور خودمون، جمع بندی تفکرات مون، سرخوشی و عیش، تنهایی، خنده، تصمیم گرفتن، یاد گرفتن و یاد دادن، از همه مهمتر تجربه و خیلی چیزای دیگه… علی نواصر و دوستش عماد یه حرف قشنگی تو سفرمون زدن، مضمون بحث علی، تو لحظه بودن و تصمیم گرفتن و بعد [حال] کردن، با یه برنامه ریزی کلی و درست قبلی بود، بدون اینکه کوچیک ترین افسوسی نسبت به گذشته بخوری، باشه که حتی موفق نشده باشی. مضمون بحث عماد، مفهوم کلی [سیر] بود و اینکه چگونه راه رو باید رفت و هدف زیاد هم … . مقصد، راه، رسیدن، ماندن و در انتها بازگشت، به نظر من مؤلفه های کلیدی سفر می تونه باشه، هر کدومشون دنیایی هست که ممکنه اگه خیلی زرنگ باشی، تو یه سفر به معنی واقعی شون برسی و بفهمیشون… و این خیلی زیباست. از سفر اومدیم و خونه ام، یکم خسته ام، دارم "تام ویتس" گوش می دم، ترانهDay After Tomorrow که عاشقشم،... به همه ی اتفاقایی که تو سفرمون افتاد فکر می کنم، به همسفرای بی نقصم، علی که [رفیقه] و الان که دارم بهش فک می کنم […] عماد دوست داشتنی، آدمای اطرافمون، ... و به این نتیجه می رسم سفر اتفاق [عالی] بین این همه مشکلات تو مناسبات روزمره مونه، وقت خوبی که یه ذره [حال] کنیم.

 

  

نظرات 6 + ارسال نظر
ارتش سایه ها یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 15:52 http://www.alinavaser.blogfa.com

پسر واقعن معرکه بود این سفر و قلعهرودخانش و یه عالمه تفکر و عشق و حال...
" دنیا به کام ما سیگاری هاست "
.....
و یه عالمه رابرت آلتمن و " مک کیب و خانوم میلر " و جنون و دیوانگی....

مرسی علی، چه حالی داد کامنت و از همه مهمتر، پست جدید وبلاگت داوشی...

مینا سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 00:36 http://nirvanayeman.blogfa.com

سلام !!!چطورایی؟؟ این عکس قشنگ ها!!...ماهی قزل آلا ی خام با طعم ماسه (چرا از این شکلکا نداری؟)..بعدشم که ماشین گیر کرده تو گل و (چشمک)...

آپ کردم Denpasar Moon...

مینا سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 00:49 http://nirvanayeman.blogfa.com

راستی ایمان من تهرانم. اگه فهمیدی اون رفیقات اسم کتابرو می خوان چی بذارن خبرش به من بده...فقط ای کاش تو ترجمه و انتخاب اسم گاف ندن چون بد جور خونم به جوش می یاد !!! می دونی که تعصب خاصی رو Inside out دارم !!

عماد شوشتری سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:29 http://nobodyiran.blogfa.com

سام الیک...امشب رسیدم اهواز...اینم بگم که اعتیاد به زندگی شهری یه چهره ی پنهان از ترسه...حواست باشه آمیگو...وسترن اسپاگتی با طعم سرجیو لئونه هم داریم...یا حق

عماد شوشتری سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:31 http://emad1360.blogfa.com

از اینکه نظرم تایید بشه خوشم نمی یاد آمیگو...اینم وبلاگ قدیمیمه بیا منتظرم...یا حق

عماد شوشتری چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 19:25 http://nobodyiran.blogfa.com

سام الیک...واقعن نمی دونم چرا کامنتای منو نذاشتی و تایید نکردی...اما چرا واسه خودم نظر خصوصی می ذاری...من همه چیزم عمومیه...اگه از لحن صحبتام هم ناراحتی خب من اینجوریم...دیگه خود دانی آمیگو...یک مبارز هیچ وقت سلاحش را در جیب نمی گذراد ...یا حق

قربونت تو آمیگو...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد