جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

پینک فلوید،مک لوهان،رشته ای از وقایع ناگوار و ماجراهای پیاده رو!

Pink Floyd

خسته ام، میزون نیستم. میدونم چه جوری باید رو به راه شم اما حوصله اون هم ندارم...

یه اتفاق خوب که یادم رفت راجع بهش بنویسم، ترجمه ای بود از  یکی از کتابهای رؤیایی تمام تاریخ عمرم ، "Inside Out" از "نیک میسون" ...

یادم میاد من و مینا می خواستیم خورد خورد بریم واسه ترجمه اش که خبر گرفتم ترجمه اش سال پیش بهمن ماه داره تموم میشه، 2،3 هفته قبل از سفر، رفتم ترجمه اش رو دیدم، ای بدک نبود... همه کاراش هم تموم بود و فقط یه برنامه واسه عکسهای ضمیمه می خواستن بریزن، اینکه عکسها بین خود کتاب مثله نسخه اصلی باشه یا در انتهای کتاب ... با طراحی جلد و از این حرفها ...

 من که حالم رو با کتاب کردم و از این بابت به مینا و علی مدیون هستم و باقی اش اصلاً مهم نیست، مهم نیست که ارشاد مجوز رو بهشون بده یا نه، یا بهتر بگم بتونن مجوز رو از ارشاد بگیرن یا نه ...

شاید اگه یکی دیگه بود می گفت: "خدا خدا می کنم کتاب مجوز بگیره و در بیاد و از این حرفا ... [دلیلش هم توده عام ابله بودنه...]

 

بیشتر از اینکه تو ایران از "پینک فلوید" [شعور] ببینم، [شور] دیدم، بد هم نیست اما ای کاش حتی همین شور که گفتم بود، آرزوم این بود ... الان که فقط چندتا ژست مونده: The Wall, Hey You بعد یکم –هامون بازی- و یه چند تا نخ سیگار واسه اون حس هامون شدنه ... [فیلم آقای شکمو رو که یادتونه].

 

Marshall McLuhan

نمی خوام بحث پینک رو وسط بکشم نه حوصله اش رو دارم نه وبلاگ و این فضاهای حال بهم زن مجازی رو هم ارزش پینک فلوید جانم میدونم اما همیشه گفتم پینک فلوید برای من یه رسانه است، نمی دونم چقدر با "مک لوهان" آشنا هستید، "هربرت مارشال مک لوهان" یه نظریه پرداز کانادایی که مطالعات و بحث های خوبی در باب رسانه و وسایل ارتباط جمعی داره، من یسری مقاله ترجمه شده از اون دارم خیلی کم به زبان فارسی ازش منابع هست، دقیق شدن تو نظریه های مک لوهان یه کلید برای مطلبی هست که بعداً می خوام بهش برسم و لینکش کنم به پینک، مک لوهان تاریخ ارتباط و مفهوم رسانه در سیر زندگی بشر رو به سه بخش تقسیم کرد : اول یک دوره ی طبعاً طولانی که فرهنگ شفاهی و تجربه شنیداری مصادیق ارتباط و فرهنگ در جهان بوده نمونه اش هم مثل تعریف سینه به سینه افسانه ها، اشعار و... دوم اتفاق چاپ و به طور خاص "کهکشان کوتنبرگ" بود که پیامد آن گسترش فرهنگ مکتوب و انتشار دقیق تر و گسترده تر اطلاعات بود و بالاخره بخش آخر در عصر حاضر، بوجود آمدن وسایل ارتباطی الکترونیکی بود، حالا این بخش سوم می تونه فیلم اینترنت و... یا تو مدیوم بحث مایه گروه موسیقی باشه که اگه با تمام قواعد بهش دل بدی می تونی از پی اون به چیزهای دیگه برسی، موسیقی این جا یه بهانه است و یک پل به جهان مفهوم، درک و خیلی چیزهای دیگه،... ریز تر به قضیه نگاه می کنم، کاور های استثنائی "استورم تارگرسون" برای پینک فلوید رو هیچوقت فراموش نمی کنم، حداقل میشه یه کتاب راجع به شرح اونها نوشت، کنسرت های گروه ... اینکه اونها کاری می کردن تا توجه بیننده از موسیقی و گروه به تصویر های پر معنی روی پرده های بزرگ پشت سرشون معطوف بشه و در پس زمینه اون تصویرها در تلفیق با ترانه به شناختی دستیابیم دقیق تر و کامل تر از هر چیز متعالی دیگر...

در اینجا این رسانه [پینک فلوید] پیرو بحث مک لوهان، به نظر من رسانه ای است چند منظوره که دارای قدرت خارق العاده ای است، در حال و هوای روزگار ما که کمتر کسی از هم سن و سال های خودم و حتی دیگر افراد جامعه از هر حانواده ای با هر سن و سالی، کتاب دستش میگیره، روزنامه براش آشناست، سینما می ره، بحث می کنه و.... شاید این قبیل رسانه ها مثل یه مسکن عمل کنه. از بحث اصلی ام که وسط کشیدم دور نشم اگه یه وقت دیگه حالش رو داشتم از مک لوهان ونظریه هاش می نویسم، البته انتقادایی هم در موردش دارم که گفتم به موقعش.

پینک فلوید نمود و تبلور دیدگاه های عمیقی در دنیای رو به پیشرفت امروز مونه، مفاهیمی مثله "جنگ"،"سیاست"،"عشق"،"نفرت"،"جدایی"،"فاشیسم"،"آرمانگرایی"،"زندگی"،"مرگ" و خیلی چیزهای ناب دیگه، یه چیزی ورای یه گروه موسیقی. موسیقی و آهنگ و شعر و نبوغ و تکنیک و لا مینور لا ماژور ... اصالت و اجراهای زنده و نوستالژی و سیر به کنار که به جای خودش اگه بخوایم از منظر موسیقی به شکل واحد به پینک نگاه کنیم چند صد صفحه هم ممکنه فقط تو وادی [تمجید] کم باشه، اما پینک برای من اصالته، مرام و مسلکه، آموزش، یاد گرفتن و از همه مهمتر درس گرفتنه، مفهوم سیر انسان تو زندگی ... چند بعدی بودن و خیلی چیرهای سر بسته دیگه که ترجیح می دم سربسته بمونه تا بریزمشون بیرون...

اووه، اسطوره ام، ...

همیشه تا که رفتم به بن بست بخورم و اصلاً خوردم و به اصطلاح Dark Side زدم نجاتم داده، چون ریشه است و اصیله و داشتن یه اسطوره اصیل یه نعمته ... یه چیزی که دو طرفه است، شاید بعضی ها متوجه حرفم نشن ... مهم هم نیست، اما اونایی که تو زندگیشون همچین حالتی رو حالا فرقی هم نمی کنه تو چه موضوعی باشه، ادبیات، سینما علوم فلسفه یا هر چیز دیگه فقط یه انرژی باشه، تجربه کردن، متوجه حرفم می شن.

 

بگذریم......

ارشاد از 82،83 به این ور، انتشار و مجوز چاپ مجدد کتابهای دوزبانه [ترانه] و بیوگرافی موسیقی و ممنوع و باطل کرد، یک کتاب مصاحبه خوب از "رولینگ استون" هم دیدم که صفحه بندی و به اصطلاح Design خوبی داشت و کار اونم تموم شده بود، و بیشتر یه مصاحبه بود تا چیز دیگه که اونم ای نسبی پایه اش بودم.

باید وایسم تاببینیم چی از کار در میاد.

 

یه اتفاق جالب یا بهتر بگم رشته ای از وقایع جالب که تو یه روز برام افتاد و می خوام یه دور مرور کنم؛

 

صبح بود، سرکار تو شرکت بودم، رفتم بیرون تا برم اداره مرکزی، جلوی شرکت همیشه پاتوق یه دو وی دی فروش هست ... وایسادم ببینم چی داره، دو تا جوون صاف و اتو کرده هم کنارم بودن، داشتن دی وی دی ها رو ورانداز می کردن و من به جای دیدن، فقط الکی پشت روشون می کردم [دیگه حوصله اش رو ندارم...] و یه نمه توجّهم رو دادم به اونا، بحث تارانتینو راه انداختن ... - آره تارانتینو تو یه ویدئو کلوپ کار می کرده که یازده هزار تا فیلم داشته [یه مورد عینی از همون هامون بازی که بالا گفتم] - فیلماش رو نمی دونم دیدی یا نه ... - آره باید بهت بدمشون... بعد اومد که بگه اولین فیلمش چی بوده، استاد فوق الذکر جلوی دوستش من من کرد بلند شدم که برم بلند گفتم "سگ های انباری" ... گفت ایول آره، آقا فلان ... که من پیاده رو رو صاف گرفتم و رفتم پی کارم، با خودم گفتم امون از این وضع مملکت و زندگی کارمندی و بی حوصلگی و این تنهایی پر هیاهو ! ...

****

تو تاکسی نشسته بودم که برگردم خونه، تاکسی که چه عرض کنم یه ماشین شخصی و داستان مسافر کشی کارمندا و پول درآوردن و این چیزا...

راننده می گفت : دیروز تازه بعده چند روز گذشتن از تعطیلی ها رسیدم تهرون، - ببین شیشه ماشینم رو، یارو مامور شهرداری داشت نرده های پیاده رو رو با پیستوله رنگ می کرد از یه طرف داشت با یکی حرف می زد سر پیستوله هم باز گرفته بود رو به خیابون رنگ رو هم پاشید رو شیشه ماشینم، هرچی ام بهش می گم حواسش نیست، - بد مصّب پاک هم نمیشه ... – والله به خدا، مملکت نیست که همه گذاشتن رفتن خارج الان من 2تا داداش و 2 خواهر دارم همشون رفتن از ایران، حالا من موندم و مادر پیر علیلم، یه روز پاش درد می کنه، یه روز ...

پیاده شدم و پیاد رو رو صاف گرفتم و رفتم پی کارم، با خودم گفتم امون از این وضع مملکت و مامور های شهرداری و مهاجرت و به قولی کوچ اجباری ! ...

***

رفته بودم طبق عادت همیشگی کتاب بخرم، تو انتشارات سروش فک کنم بودم، یکی اومد تو و گفت : آقا قانون مالک و مستآجر سال 56 رو دارین ؟!!!!

فروشنده گفت نداریم و روش رو کرد به من گفت : مرد حسابی مال پارسالش هنوز چاپ نشده چه برسه به سال 56 ... اصلاً بین مالک و مستآجر قانونی هم  هست ... اصلاً این مملکت قانون داره ...

منم حرفاش رو تایید کردم و به خودم گفتم تا خرخره منم نچسبیده برم بهتره، اومدم بیرون و پیاد رو رو صاف گرفتم و رفتم پی کارم، با خودم گفتم امون از این وضع مملکت و مالک و مستاجر و قانون فی ما بین اونها و خیلی چیزای دیگه ! ...

***

شب بود و وقت آرایشگاه گرفته بودم که برم اونجا و بعدش هم خونه... وسط راه یهو یه چیز عجیبی دیدم چشام رو مالیدم ببینم درست دارم سیر می کنم یا نه ... یه زن و مرد، تاکید می کنم زن چون نمی خوام واژه دیگه ای و بکار ببرم ... مثله خروس جنگی تریپ [اعتراض] بهم افتاده بودن و انصافاً میزدن ها... جالب اینکه پسره داشت کتک می خورد و فرار می کرد و جاتون خالی چه صحنه ای رو از دست دادین ... چه فحاشی نابی ... پیاد رو رو صاف گرفتم و رفتم پی کارم، با خودم گفتم امون از این وضع مملکت و خانم های باحالِ معروف و ازدواج موقت هم که مالیده شد و خیلی چیزای دیگه ! ...

***

Sidewalk

چه روزی بود انصافاً، تو مایه های من گفتم و شما پیدا کنید پرتغال فروش رو .

 

ای بابا...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
ارتش سایه ها یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:10 http://www.alinavaser.blogfa.com

نوشتن پی دی پی...
" دیشب از خودم متنفر شدم "
یا
" اسلحه خالی... قبرستون و آن فاحشه دوست داشتنی "
------------------
خیلی مخلصیم....

هژبر یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 20:32

واقعا غالی.

دمت گرم مرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد