جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

مارتین ایدن

  

مارتین ایدن

...

مرگ، دردآور نیست.

این درد، زندگی بود، تیرهای زندگی این احساس ناگوار و خفه کننده؛ آخرین ضربه ای بود که زندگی می توانست بر پیکر مارتین بنوازد.

دست ها و پاهای پُر اراده اش، با حالتی تشنج زده و ناتوان، تقلا می کردند.

مارتین خیلی پایین رفته بود. این حرکات، هرگز نمی توانستند او را به سطح آب بیاورند. مارتین چنان بی حالانه شناور بود که گویی در دریایی از منظره بینی خوابگونه غرق شده است. دور تا دورش نور آفتاب به رنگ های گوناگون می تابید، او را شستشو می داد و در وجودش نفوذ می کرد. در اطرافش چه می دید؟ خیال کرد داخل یک فانوس دریایی است، اما نور – نور سفید خیره کننده در درون مغزش بود تابش نور، تندتر و تندتر می شد. صدای غرشی طولانی در گوشش پیچید، وبه نظرش رسید که از بالای پلکانی عریض و بی انتها سقوط می کند. و جایی، در آن پایین ها، به ورطه تاریکی فرو افتاد. تا این جا، آگاه بود و می دانست به ورطه تاریکی افتاده است. و درهمان لحظه ای که می دانست، دیگر مغزش از دانستن باز ایستاد.

...

...

پوچی مطلق، از چه روست که می زییم؟

بیهودگی محض، به گمانم از فرجام کار اگاهیم،

به هر تقدیر،

آیا کسی می داند در جستجوی چه ایم؟

قهرمانی دیگر، بی مهابا...*

...

از دیروز سحر تا الان تو شرکت، دانشگاه... فقط به مارتین فک می کنم، به "جک لندن"... می تونم معنای واقعی شمایل یه اسطوره رو برای خودم مجسم کنم،

چیزی نمی شه گفت همچیز واضحه...

و مهمتر اینکه کامله...

به قول رفیقم، آره آدما دو دسته ان...

آدمایی که مارتین ایدن رو خوندن و اونایی که مارتین ایدن رو نخوندن...

قدرت تمام و به فردیت رسیدن، توشه و این برای من بهترینه...

خماری بعدش رو بازل زدن به اطرافم و فکر کردن می گذرونم...

"مانوس هاجیداکیس" گوش می دم... سعی می کنم این روزای لعنتی بگذرن...

کار، دانشگاه و یه زندگی مزخزف، روزمزگی یا هر چیزی که می شه اسمش رو گذاشت...

کنار یه مشت آدم اح...

ذهن های کوچیک و سطحی شون پُر از خالیه...ُ

دلخوشی ام، یسری روح سر گردون بودن، که هرچی می گذره، تعداد اونا هم ای بابا...

می خوام مست کنم...

خشونت و خنثی بودن چیزایی هستن که می پرستمشون...

دوست دارم همه چیز رو بذارم و برم، اما شاید هنوز حقیرم...

اراده زنده موندن...

لعنتی...

*اولین چیزی چیزی که سحر بعد تموم کردنِ مارتین ایدن، اومد سراغم شعر "برایان مِی" بود.

بعدالتحریر: حواسم به یه قضیه ای توی شرکت بود و داشتم می رفتم سمت ایستگاه مترو برای دانشگاه که یه خوک کثیف احمق سوار ماشین -فقط- از جلوم بد رد شد کاری باهاش کردم که داشت می لرزید... همه مردم، کاسبا مونده بودن...

اون لحظه خون جلوی چشمام رو گرفته بود، "اون باید درست رانندگی می کرد"...

کاری رو رکردم که آقای "ادی" تو "بزرگراه گمشده" فیلم فیلمساز مورد علاقم  "دیوید لینچ" با راننده عوضی ماشین جلویی اش موقعی که فاصله مناسب رو رعایت نمی کنه، می کنه...

البته یه مقدار خفیف تر چون من -تنها- بودم و طبیعتاً –اسلحه-ای نداشتم .

یادم رفت این رو بهش بگم:

- دوست دارم بری، یه کتابچه قوانین رانندگی بخری و همه اون لعنتی رو بخونی حرومزاده...  

دوست دارم بری، یه کتابچه قوانین رانندگی بخری و همه اون لعنتی رو بخونی حرومزاده...

گورِ باباش.

نمی دونم چرا می خوام درود بفرستم واسه "سام پکین پا"ی کبیر "شاعر خشونت"...

علی می دونه که دقیق چی میگم. 

خستم، دور و برم هزارتا مشکله...

از ماست که بر دوغ !

از ماست که بر دوغ ! اندر باب زرد شدن مجلات یا "ما زردِ زردیم، خیالِت راحت"

نه اونقدر عصبانی هستم که بخوام بیانیه بدم، نه اونقدر بی خیال که سرم رو بندازم پایین و بی خیالی طِی کنم...

اگه کسی یا رسانه ای برای خودش خط مشی تعیین می کنه و میگه فلان باید تا آخر قضیه پاش وایسه و گاهی هم چوب اش رو بخوره... بخاطر اینکه اون آدمه یا اون رسانه –ادعا- کرده.

آدمایی مثه ما که یکم "MASOCHISM"* دارن، چی بگم وا... تو این مملکت هرکی دنباله [...] باشه ضرر می کنه... وقتی از جلوی دکه روزنامه فروشی رد میشن یکم مکث می کنن و به مجلات و روزنامه های رنگارنگ درومده از صافی وزارت محترم فرهنگ و ارشاد این مملکت نگاه می اندازن... همه جورش هست تا دلتون بخواد. 

آخرین شماره هفته نامه  

این وسط مجله ای هست که من نسبی پایه اش ام، اما دیگه فِک کنم باید ... که خیلی هم گل کرده و همه جور طرفدار هم داره از هر قشری و اونم تو همه جا به اسم "شهروند امروز"، حتی خودم بعضی اوقات اونجا میرم برای کمک و صفحه بندی و اینها... البته یه 2،3هفته ای هم هست که نرفتم، شاید هم بیشتر، اونم سرِ خستگی و کار و این حرفا...

ظاهراً این هفته رفقای گرامیِ ما عکس رو جلد و موضوع اصلی این هفته رو اختصاص دادن به هنرمند گرامی، بازیگرِ صاحب سبک آقای محمدرضا گلزار که از قضا ایشون هم طرفدار های بسیار و خاصی داره، اما دیگه نه از هر قشر بلکه یه قشر خاص که اعم اونا دخترهای "TEEN-AGER"*  یا -فرا TEEN-AGERی هستن [رو این انگلیسی نوشتنه تاکید دارم که آخره سر معلوم میشه] آره و یه عده کلیشه عام و باقی قضایا.

نه مطلب مجله رو خوندم نه می دونم کلیت بحث چیه و کاملاً بی اطلاع ام اما سوال و مسئله اصلی اینجاست که مرزبندی های مجله شهروند امروز که مشخص شده اس حالا بار سیاسی اش قوی تره و به قول آقای قوچانی سردبیر محترم مجله:

-شهروند امروز نشریه ای است برای پر کردن جای خالی غایب بزرگ جامعه ایران: جنبش راست مدرن...

اما نکته و یا اون حلقه مفقوده اینه که بین این همه موضوع و مطلب و مشکل چرا گلزار؟

باشه که حتی بخوایم  خرابش کنیم، اما از قدیم گفتن : این "SHIT"* رو هرچی بهم بزنی بوش بدتر در می آد...

لزومی نداره بهش بپردازیم اگه "BOYCOTT"* بمونه بهتر نیست؟ آیا خود به خود "FADE"* نمی شه؟

اینطوری فک می کنم خودمون دستی دستی داریم یکی رو بزرگ می کنیم، همون که بهش می گیم "PROPAGANDA"* و اینجور وقت هاست که توی ذهنم  به رشوه و کثافت کاری و روابطِ پشت پرده فکر می کنم...

تو همین "CASE"* بخصوص، بابا گلزار کسی بود که با رفیقاش سازش رو برداشته بود و رفته بود کنار چشمه، کنار سی و سه پل داشت پفک می خورد، حالا واسه من تی شرت می پوشه زیرِ کُت، اونم کُت های وِرساچ...

                                                               

آقای سوپراستار به همراه اعشای گروه آریان...

گلزار زمانی که ... دلم نمی آد بگم...

عکس از آرشیو اختصاصی خودم، عکس رو روی کامپیوتر ذخیره کنید و با دقت به جزئیات اش بنگرید، برای اینکه اندازه اش بزرگه توضیحات اش توی صفحه وبلاگ دیده نمی شه.

بی خیال بابا کو گوش شنوا، شنبه ها که میخوام از جلوی دکه های روزنامه فروشی رد بشم، میزنم زیر آواز و آهنگ اما این دفعه نه خبری از "OMEGA" هست نه "JANE" نه "CROSBY" و نه "PINK FLOYD"...

-          صبح روزای شنبه آفتاب یه جور دیگه ست...

-          قسم به بانیِ نور، نورش یه نورِ دیگه ست...

-          سوغاتِ شنبه یارِ...

-          یار و برام میاره...

-          دل واسه این سوغاتی لحظه رو می شماره [کُر لحظه رو می شماره، آه...]

-          جمعه ها خواب ندارم، تا شنبه با یار بیاد...

-          یه هفته بی قرارم تا روزِ دیدار بیاد...

...

از اون آهنگای "ایسواوآها"ی اساسی هستش، که فقط موزیک باز ها می دونن چی میگم... البته از استاد عارف... .

بعدالتحریر: البته مجله "تازه" هم عکس ابن استاد [پسرایرج] رو کار کرده، که از اون همین انتظار می رفت، از اون طرز صفحه بندیِ شاد و دوره هم هستیم و اینها، اما با اون کادر نمی دونم به خدا دلیلش رو...

بعدالتحریر: صبح که پیِ قضیه رو گرفتم، به بچه ها اس ام اس دادم و نوشتم: ... تو دوره زمونه ای که بلبل بلیط آواز بفروشه، باید ببینیم چی برفوشه...

بعد التحریر: دوست داشتم، یه پست تو حال و هوای سوء تفاهم می رفتم، اما فهمیدم رفاقت واژه قشنگ تریه!

 

واژه نامه :

MASOCHISM : ‏لذت بردن از درد، ‏لذت بردن از جور وجفاى معشوق یا معشوقه

TEEN-AGER : ‏نوجوان )از 10 تا19 ‏ساله(

SHIT ‏: عن، ‏ًگه، ‏ریدن

BOYCOTT ‏: بایکوت، ‏تحریم

FADE ‏ : کم کم ناپدید شدن

PROPAGANDA : ‏تبلیغات

CASE : پرونده، موضوع

حالا پیدا کنید پرتغال فروش را، اینه که میگم از ماست که بر دوغ، ای روحِت شاد جلال ...

واترز برای همیشه... یا این شب ها را دوباره با کاپوت صبح می کنم..

 

زنده باد استاد...

 

پیش بهروز بودم، خسته ... لایو آرژانتین راجر واترز رو برام گذاشت... .

حوالی مارچ 2007 فِکر کنم توی بوینس آیرس، واترز عزیز روی Stage رفته بود.

مثه همیشه پر انرژی و سرِحال بود ... اون هنوز ایستاده و این خوشحال کننده است.

اما  می دونم اعداد سن استاد به 65 رسیده [...]

 

 

شروع خوبی داشت...

یه تصویر از رادیویی قدیمی با یه لیوان شیشه ای ساده مشروب ویه جاسیگاری کنارش... که هر از گاهی دستِ راجر داخل کادر می شه، پُکی به سیگارش می زنه و پِیکی از مشروبِش... رو تصویر هم یه تِم ناب هست...

موج رادیو زیر دست های واترز می چرخه... صدای مردم و بعد تصویر دیزالو به Stage وبله، استاد وارد می شه...

مثه همیشه "Snowy White" همراه راجر و باقی قضایا...

 

...

 

بیروت یکی از زیباترین مکان های روی زمین هست، فقط و فقط هم به خاطرِ تعریف های مادرم اون هم از بابتِ زندگی اش، زادگاهش و ...

بیروت یه عروسه... یه عروس که شاید تو میدونِ جنگ گیر افتاده...

واترز یکی از ترانه های نسبتاً جدیدش "Leaving Beirut" [وداع با بیروت] رو اواسط کنسرت اجرا کرد، قبل از اینکه شروع به خوندن کنه، داستان واقعی ای که تو جوونی براش اتفاق افتاده بود رو تعریف می کنه؛

 

وقتی 17 سال ام بود همراه دوستم با یه ماشین از لندن به سمت خاورمیانه مسافرت کردیم...

حین سفر، ماشینمون تو لبنان خراب شد، دوستم به سفر ادامه داد و من خواستم به خونه برگردم...

تو اون حال و روز یادمه یه عرب من رو به خونه اش بُرد، با اینکه فقیر بود اما از من پذیرایی کرد...

...

مضمون ترانه واترز تقریباً اینه:

 

ما انگلیسی ها تو گیر و دادِ جنگ جهانی دوم به فرانسه خیلی کمک کردیم...

اونها با ما خوب هستن و این یه چیزِ طبیعیه...

امٌا ما، ما برای این عرب ها چه کار کرده ایم؟

جز اینکه بُمب براشون حواله کردیم؟!

...

 

واترز به اعراب ارادت خاصی داره اما درعوض ایرانی هارو... سال 2002 توی کنسرتِ دبی، که "ابراهیم نبوی" هم اونجا بود، حاضرین اغلب ایرانی بودن... ایرانی ها حتی یه پلاکارد هم درست کرده بودن، و روش نوشته بودن:

Dear Roger! Iran Loves U!...

یا حتی همین کنسرتِ آخری اش تو مدیا سیتی دُبی، واترز ایرانی های حاضر رو ندیده گرفت و عوضش عرب ها رو...

البته حضور ایرانی هاکه عمده اونها از بازیگران‌ِِ ما [حوصله تعریف ندارم] هم بودن، تو این لایو آخریه یه چیزی تو مایه های تشییع جنازه "خسرو شکیبایی" بوده [راستی یادداشت ام راجع به مرگِ خسرو رو از اینجا بخونید...]

 

اما این ها زیاد مهم نیست ... گفتم... شاید همه اینها به بهانه پا به سن گذاشتنِ واترزِ، خودش یا هر چیزِ دیگهِ...

 

بعدالتحریر: با علی می ریم شب گردی و این یعنی عشق ...

بعدالتحریر: امروز تولدِ کیمیایی..، استاد ۶۸ ساله شد...

بعدالتحریر: به ترتیب این ها بخشی از بهترین چیزایی هستن که دیوانه وار دوستـِ... اشاره بهشون شاید به خاطر خوندنِ دوباره کتاب یا دیدنِ فیلم "بروکس" یا اینکه اغلب تو این یه ماه بعضی شب ها تا صبح، به قضیه "خانواده کلاترها"فک می کنم...

یا "چارلز منسون"  [این برای بار سوم تو زندگیمه که شبها تو فاصله یه ماه می رم تو نخ چارلی ] ... پی نوشت رو ببین هه..

به قول علی بیمارم...

 

 

-خانواده کلاترها که بتاریخ 14 نوامبر 1959 در ایالت کانزاس، به خونسردی توسط "پری اسمیت" به قتل رسیدند...

 

خانواده بی آزار کلاترها...

...

 

 -پری اسمیت [بالا] و ریچارد هیکاک [پایین] دو قاتل خانواده کلاترها...

 

...

 

 -ترومن کاپوت نویسنده کتاب "به خونسردی" که به همراه "هارپرلی" روی این پرونده قتل تحقیق کردند...

ترومن کاپوت

  

 

 

 

نوشتن ازشون مفصل باشه برای بعد...

ابَر انسانی به نام نیچه ...

 

ابَر انسانی به نام نیچه،  یا ما در بزرگراه اندیشه های او گم خواهیم شد...

 

چنین گفت زرتشت...

 

 

سرم سنگینه، نمی دونم چندتا زاناکس رو با ریتالین خوردم، شایدم ایبو پروفن بود... نمی دونم...

مطمئن نبودم این کار چقدر به نفعمه ولی از این مطمئن بودم، هیچ "عملی" رو غیرِ "عکس العمل" از پی خودش نمی آره...

حالم خراب تر شد، صداها و ریتم های گنگی تو سرم بود... انگار تو خونه ات نشسته باشی و همسایه هات هر کدوم یه چیزی گوش بِدن...

صحنه ها و اتفاقای چند ساعت پیش دوباره اومد جلوی چشم... راه فراری نبود...

[...]

رفتم دستشویی، چندتا مشت آبسرد پاچیدم تو صورتم، دستام رو به دیوار گرفته بودم و سرم پایین بود، تنها چیزی که می دیدم آبی بود که رو سنگ های کف توالت سُر می خورد، به فاصله دوتا سنگ که می رسیدن راه شون رو کج می کردن... چِشام سیاهی رفت...

تیک تیک ساعت مچی ام، که دیگه هیچوقت روی دستم نبستم مثه پتک می خورد تو سرم ... صدای "رونی جیمز دیو" اومد تو ذهنم...

...

 اکنون آسمان ابری است...

            و رنجی بیرون از محدوده بهشت...

                                                در گوشه دنیایت...           

...

 حالم رو بهم ریخت...  دوباره به پایین نگاه کردم، حاشیه کنار سنگ های زیر پام خون بود...

لبه ی سرازیری پارکینگ وایساده بودم، پر از خون بود تمام سنگ های پارکینگ پر خون بود، پر از خونِ تازه، از سرازیری پارکینگ لیز می خورد و پایین می رفت... خون، خونِ تازه...

جلوی اتاق خواب بودم، یه اتاق خواب با درِ شکسته، با دری که شکسته بودنش... تو اتاق بودم... سرد بود لعنتی، یخ... تاریک ... سمت درِ بازِ بالکن رفتم باد وحشی لعنتی پرده ها رو دورم زنجیر می کرد... می خواست نگه ام داره، زنجیرم کنه... رفتم تو بالکن، مردم کوچه با انگشت بهم بالکن رو نشون می دادن و تو گوش هم پچ پچ می کردن، آه از این آدمای لعنتی... پایین رو نگاه کردم، همش خون بود... دریایی از خون...

صدای شیون و گریه می اومد...

تو پارکینگ بودم... در عقب ماشین رو باز کردم... آه... خون، این جا هم خون، همه جا خون بود... خیره شدم به صندلی عقب ماشین که پر ازخون بود...

تکه تکه های سرش بود لا به لای خون ها...

کنار دریا بودیم، من و اون... به پایم و موجی که از روی آن رد می شد نگاه می کردم، آب نبود، خون بود، اطرافم را نگاه کردم تنها بودم و دیگر کسی نبود...

من بودم و در یایی از خون ...

حالا تنها بودم... .

 

---

 

به خودم اومدم، هنوز تو دستشویی بودم، رو پاهام بند نمی شدم، به زحمت اومدم تو اتاق...

یکم بعد "کتابی" رو تو دست هام دیدم... هرصفحه اش را باز می کردم و بلند می خوندم...

 

[دل سوزی ام بر همه گذشته از آن است که آن را بازیچه می بینم... بازیچه ی لطف و عقل و جنونِ هر نسلی که می آید و هرچه بوده است...]

 

ادامه می دادم و می خوندم...

 

‍[چرا چنین هراسان از خلال شامگاه می خزی؟ چیست این که این گونه سخت زیرِ خرقه نهان داشته ای...]

 

سعی می کردم با حالِ خرابم فکرم رو متمرکز کنم و بهش جهت بدم، باید تصمیم می گرفتم...

 

[یه سراغ زنان می روی؟ تازیانه فراموش نکن...

آنچه شما عشق می نامید، دیوانگی هایی است کوتاه... زناشویی تان حماقتی است دراز، پایان بخشِ این دیوانگی های کوتاه...]

 

یرای چی باید خودم رو به بی خیالی می زدم؟...من که حتی چیزی رو شروع نکرده بودم، شروع نشده سرکوب شده بود... پس بهتر بود برای همیشه خودم رو راحت می کردم... کامل...

 

[کدامین فرزند را دلیلی برای سرافکنده بودن از پدر و مادر خویش نیست...]

 

سخت بود، اما...

 

[در جام بهین عشق ها نیز تلخی هست و این سان شوق به اَبَر انسان را بر می انگیزد...]

 

تنهایی بهترین همدم من بوده و هست... وقتی قرار باشه هرچی از بقیه بشنوی دروغ باشه... [من] همدمِ بهتری نیست؟

 

[من و من همواره با یکدیگر غرقِ گفت و گو ایم...

نزدِ من همیشه تک یعنی بسیار...]

 

به یاد رفقام می اُفتم، ...هنوز [مرد]هایی بی نقص ...

 

[زن را هنوز توانِ دوستی نیست... زنان هنوز گربه اند و پرنده، دستِ بالا ماده گاو...]

 

هنوز رفاقت برام، معنی داره...

 

[دوستی هست، ای کاش رفاقت هم باشد...]

 

همیشه دوست داشتم خلاف جهت آب شنا کنم، این که به مقصد برسم یا نه برام مهم نبوده و نیست، مهم اینه که [من] تمام تلاشم رو کردم... جنگیدن مهمه، بردن یا باختن یه اتفاقه...

 

[پوستِ من پاک تر از آن است که دست های تو شایسته ی آن باشند... ]

 

[تنها] بودم و خواهم موند... دور از هیاهو دور و برم... همیشه همینطور بوده... [کار] کردم... بهترین تفریح ام بوده... و بعدِش [شب] فرصت خوبی برای مرور خودم...

 

[بی خویشتن گشته ام، روان ام رقصان است. کارِ روزانه ... کارِروزانه ...

ای روزِ ابلهِ کودنِ بی زبان... مگر نیمه شب روشن تر نیست؟ "WAGNER - RIDE OF THE VALKYRIES"]

 

نم دونم چرا بی اختیار بعد از خوندن این سطور یاد "واگنرِ" بزرگ و شاهکار بی همتایش افتادم....

وقتی بین مردم هستم یا هم سن هایم راحت نیستم... اونا برام مهم نبوده و نیستن... به خیال خودشون نیشخند برام حوله می دن...

 

[در خواب بودم که گوسپندی تاجِ گل ام را جوید. جوید و گفت زرتشت دیگر دانشور نیست...]

 

باید مصمم باشم، راه ام رو انتخاب کنم...برای خودم باشم، بوسیله خودم، سخته اما....

 

[پرتگاه هولناک است نه بلند...

پرتگاه، آن که نگاه به "پایین" می اُفتد و دست در "بالا" چنگ می زند...]

 

سکوت شب فقط اینطوری بهم مزه می ده...

 

[شب است، اکنون چشمه ساران جوشان همگی بلند آوا تر سخن می گویند... روان من نیز چشمه ساری جوشان است...]

 

باید تمرین بخشندگی رو آویزه گوشم کنم، دل ام پاک باشه...

 

[تهی دستی ام از این است که دستانم هرگز از بخشیدن باز نمی ایستد...

رشک ام این است که دیدگان منتظر را می بینم و شب های روشن خواهش را...]

 

کم نبودن، آدم هایی رو که بهشون لطف کردم و بجاش اونها ... و مطمئناً تو مسیر زندگی بازم هستن، اما در مقابلشون سکوت دیگه جواب خوبی نیست...

 

[از زیبایی ام گرسنگی بر می آید، خوش دارم بیازارم آنانی را که برایشان نوری می افشانم، خوش دارم بدزدم از آنان که هدیه شان داده ام، این چنین گرسنه شرارت ام... ]

 

همه ی کودکی ام یهو می آد جلو چشمام، پاک بودن... آرزوی بازگشتِ اون روزا...

 

[تا بازگشت نکنید و مثله طفل کوچک نشوید، هرگز داخلِ ملکوت آسمان نخواهید شد...]

 

سرِحال شدم، کلمات معجزه کرده اند...[کلماتش]

 

[ای انسان های والاتر، می خواهم چیزی در گوش شما بگویم، همچنان که آن ناقوس کُهن در گوشِ من می گوید...

به همان رازناکی، به همان ترسناکی، به همان یکدلی که آن ناقوسِ نیمه شب با من می گوید... هرانکه بیش از هر انسان تجربه کرده است.

همان که تپشِ دردناکِ دل های پدرانِ تان را شمار کرده است، چه آهی می کشد، چه خنده ای می سازد...

در خواب نیمه شب ژرفِ ژرف...

آرام آرام اکنون چیزها به گوش می رسد که در روز از آنها صدا بر نمی تواند آمد،

اما اکنون که در هوای سرد، همه همهمه دل های شما فرو نشسته است...

اکنون لب به سخن می گشاید، اکنون به گوش می رسد، اکنون به روان شبانه  بیداری می خرد...

چه آهی می کشد... چه خنده ای می زند در خواب...

نمی شنوی که چه رازناک، چه ترسناک، چه یکدل با تو سخن می گوید، نیمه شبِ پیر...

"ای انسان گوش دار..."]

 

هیچ وقتی به خوبی الان ام نبودم...

 

[اکنون چشمه سارانِ جوشان همگی بلند آواتر سخن می گویند، روانِ من نیز چشمه ساری است جوشان ...

روانِ من نیز نغمه عاشقی است...]

 

آری چنین [سرود زرتشت]...

 

---

 

 

آره، الان دیگه از فرطِ "بی جایی"، "اینجایی" نیستم، اینجام و اینطورم چون خودم خواستم، چون "خودم"، یعنی‌"من" ... و "من" و "من" خیلی زیادیم...

کتابم رو می بندم... از کمدم اثر جاودانه "ریچارد اشتراوس" کسی که بعد از _بتهوون، عشق ابدی ام در موسقی_ برایم ستودنی است رو بیرون می آرم، شاهکار بی نظیرش "چنین گفت زرتشت"...

 

گوش می دهم  ...

مرور می کنم ...

فکر می کنم ...

 

می توانم ... .

 

---

 

بعدالتحریر: بهترین یادداشتی بود که تا حالا نوشتم...

بعدالتحریر: آلمانی ها یکی از شاهکارهای روی کره زمین هستند، اسطوره بین شان فراوان است... از"شوپنهاور" و "نیچه" بزرگ بگیرید، تا "بتهوون" و "واگنر" و "اشترواس" ... ای کاش "هیتلر" به سرانجام آرزو و اهدافش می رسید... .

بعدالتحریر: اشاره به یکی از کارهای "واگنر" در متن بالا شاید در حال و هوای رفاقت نیچه با اوست، الیته ابن رفاقت که می گم در حد کشمکش و مشاجره و نقد هستش... یکی از دل مشغولی های نیچه نقد واگنر و آثارش بوده توضیحات بیشتر بماند برای بعد، "کلاس شولز" که دیوانه وار عاشقشم[...] راستی او هم از همان نوابغ آلمانی است، هم حتی سعی کرد احوالات واگنر رو در حال و هوای گفتارهای نیچه ارائه دهد ... اگر بتونم راجع به گیر و دادهای نیچه با واگنر یه پست در می آرم، فعلاً که برای خودم هم پراز ابهامه... همین طور از ریچارد اشتراوس.

بعدالتحریر: "رونی جیمز دیو" و گروهش یه شاهکاره و بحثی در اون نیست.

بعدالتحریر:"آرتور شوپنهاور" فیلسوف اهل دانتریک آلمان و صاحب کتاب "جهان به صورت اراده وتصور" برای نیچه الگو و قابل احترام بوده.

بعدالتحریر: دیروز برای بار دوم "وقتی نیچه گریست" رو تموم کردم، شایدم این هم دلیلی دیگه ای بود برای نوشتن این پست، چاپِ "نشر نی" اش رو پیشنهاد نمی دم البته برای بار اول فک می کنم 4-5سال پیش بود... ترجمه نشر نی اش رو داشتم و خوندم به خاطر اینکه اون موقع تنها یه ترجمه ازش بود وانصافاً عالی هم بود ولی دیشب ترجمه ای که "نشر کاروان" با ترجمه دکتر "سپیده حبیب" بیرون داده بود رو خوندم و دلیل این اشاره و وسواس هم اینه که خانم حبیب خودش روانپزشک هست و ترجمه خوبی رو جمع و جور کرده و جدا از اون می دونم که تعامل خوبی با "اروین یالوم" نویسنده کتاب داشته...  عکس روی جلد کتاب هم که خیلی هستم .

قبل التحریر، بین التحریر، بعدالتحریر!: تو حال و هوای نوشتن این مطلب اِنقدر ادا و اطوارهای عجیب از خودم دراوردم و اِنقدر چیزهای عجیب غریب خوندم و، گوش کردم که[...]، یادداشت رو در و دیوار خونه با مداد نوشتم ... 48 ساعت بیدار موندم، یه تِک که مطمئناً بابا و مامانم اگه هنوز درصدی شک داشتن که دیوونه نشدم شک شون برطرف شد...