جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

لوبیاهای چشم‌بلبلی*

تو فاصله روزای همین هفته بود[یه روزی بعده فردا...] بهروز رفیق پنجه طلام ...، اومد دنبالم که بریم بیرون، داشتم می رفتم از دوستم جزوه درسی رو بگیرم که پس فرداش امتحانش رو داشتم و شاید به جرات شکل و شمایل استادش هم درست حسابی یادم نبود،... جزوه رو بی خیال شدم و با بهروز رفتیم سمت دوستش و چرخ زدن تو خیابونا...

سوار شدیم و [...]

دوست بهروز تو ماشین باباش حرفای باحالی زد... میگفت: به بابام گفتم، تو به همه سوناتا رو می دی اونوقت چرا به من نمی دی...

از اون دست حرفایی که ... بی خیال.

گفتم تو دلم چه دل خوشی داری تو ...

...یکی می میره از بی نوایی، یکی میگه...

 

فردای اون روز، هیچ مهلتی نمونده بود که گرفتن جزوه رو بندازم عقب و درس رو پیچ پیچ و باید می رفتم سمت برو بچز یونیورسیتی!...

اون روز خیلی خسته بودم، هم نامه و عدد و ماشین حساب، هم از شرکت برج رفته بودم و بعد فلان جا و خلاصه خستگی، سر آخر هم پی قرص 60هزار تومنی مدیر عامل محترم...

این طی طریق زیر اون گرما شروع شد، مقصد 16متری آذری و مبداء خیابون ویلا، تو اون بعد از ظهر جهنمی ... ای جان "نکبت"... عاشقه زندگیه سگی ام...

نزدیکای دخانیات تو تاکسی سومی یا چهارمی بودم، راننده گفت :

- الان یه در بستی دادگاه خانواده داشتم، یه زنه نشسته بود رو پله ها، بعد یه غول از یه بنز خفن [بنده خدا رو خفن بودنه بنزه خیلی تاکید کرد..] اومد بیرون یه خورده باهم کلکل کردن... راننده گفت رفتم جلوتر ببینم چه خبره، مرده رفت تو ماشینشو به والله قسم با صدتا تراول صدی اومد بیرون و پرت کرد رو سر و صورت زنه و بعد سوار بنزش شد و رفت... دور زنه ملت جمع شده بودن مثه اینکه دارن معرکه یه پهلوون رو نگاه میکنن...

یهو پشت سر مرده یه مشت غول تر از یارو پیاده شدن و زنه رو سوار کردن و  تراول رو جمع کردن و یا علی...

... به راننده گفتم، آقا ببخشید همین جاها پیاده میشم... چقد شد؟...

 

تنها چیزی که امروز بدردم خورد همون جزوه بود...، اما نه واسه امروز و سر جلسه امتحان، که گور بابای درس و این یونیورسیتی! به قول "کیوسک" دانشگاه چیه؟ شهر بازی...  باز، شکر من از همون اول می دونستم که دانشگاه، اونم آزاد و گوشه تهرون هیچی و بهم اضافه نمی کنه و یادش بخیر با یکی از آهنگای گروه "بلک آید پیز" با بابام رفتم ثبت نام، عاشق تعطیل بودنشون ام و چقد اون آهنگ به دانشگاه می خورد... فستیوال کمدی بود... خنده، دعوا ... آره داشتم می گفتم ... بلکه واسه مطمئن شدن از این قضیه که زنگ زورخونه خیلی وقته زنگ زده...

 

با علی فردا می خوایم بریم جایی و داریم اس ام اسی قرار میذاریم... دیروز باهاش که لپشم قده یه هلو شده چقد حرف زدیم... از کرباسچی و مهرحویی فلان فلان شده، حذف یارانه ها که واقعاً عالیه و خیلی چیزای دیگه تا اینکه تنها عامل نجات بخش این مردمی که خودشون رو بخواب زدن و مملکت و این وضعیت چیزی نیست جز "جنگ"...

تو فکر زنگه زنگ زده زورخونه ام... دانشگاه، درسم، کار ...

بی اختیار دوباره باز  شاهکار "تام ویتس"، Day After Tomorrow ...

 

 

قبلاً هم ازش نوشته بودم... پست سفر...

به علی هم که دادم دیوانه اش کرد.

عاشقه "تام ویتس" ام ... شاهکاری که کشفش رو مثه خیلی چیزای دیگه مدیون سالهای تنهایی ام هستم...

 یه کاست درب و داغون تو حال وهوای دبیرستان و [تنها]...
تام ویتس یه شاهکارِ ادامه داره...
تام ویتس یه موقعی که خیلی تنها بودم، نجاتم داد، و هنوزم یکی از بهترین انتخاب هام هست و خواهد بود...
اغلب همه فک می کنن بهش معتادم، شایدم...

اونجا که استاد میگه:

 

... خدا چی رو انتخاب می کنه،

کی چرخ روزگار رو می چرخونه...

من نمی جنگم از برای عدالت،

نمی جنگم از برای آزادی...

می جنگم برای زندگی -خودم-

واسه روز دیگه ای که تو این دنیام...

فقط کاری رو می کنم که بهم تکلیف کردن ...

 

قضیه شعر تامی، همون وضع آدمای مملکت ماست... نمی دونم ... بی خیال خستم ... .

دنیا به کام ماست ... اما نمیدونم چرا بنز سواره فک می کنه اینطوری نیست ...

 

بعد التحریر : باز بابام، دست مامانم رو گرفت و دوتایی رفتن  ... نگرانم .

 

 

*عنوان مطلب، ترجمه تحت الفظی گروه "بلک آید پیز"، یه گروه امریکایی تو حال و هوای هیپ‌ هاپ و رپ و پاپ و آر اند بی که پایه اش هستم، کپ همون قضیه یونیورسیتی... .

سفر

دوباره شهر، دوباره تهرون، دوباره ترافیک، دوباره آسفالت، دوباره آپارتمانهای عمودی، دوباره دیوار، دوباره تنهایی، دوباره خودت، دوباره نوشته ها، دوباره اس ام اس، دوباره کامپیوتر، دوباره کار، دوباره مسؤلیت، دوباره خیلی چیزهای […] دیگه، دوباره آه ... . اینها واژه هایی هستن که بعد از تموم شدن مسافرت مثه تگرگ خورد تو مغزم. سفر چیزخوبیه، نه بحث تنوع و آب و هوا و دور شدن از شهر و این چیزها… که اتفاقاً یکی از مهمترین بخش هاش هم همینه… اما میخوام از یه چیز دیگه اش بنویسم که اون چیز واقعاً با ارزشه. باید پس انداز کنی، همسفر هات رو انتخاب کنی و بعد، از زندگی هر روزه ات جدا بشی و بری جایی که هیچ وابستگی بهش نداری … اگه فکر همه چیز رو بکنی، کجا و چطور و چگونه اش مهم نیست… اونجا یاد می گیری که [من] وجود نداره و [ما] از همه چیز مهم تره. باید یاد بگیری که نباید سخت بگیری و سختی اصلاً اهمیت نداره، کارا خودش پیش میره، باید مواظب بقیه و بعد خودت باشی، گاهی اوقات باید سکوت کنی و فقط بیبنی، سکوت کنی و فقط بشنوی … و از اونها یاد بگیری، اونجا قاعده های خودش رو داره و این [تو] هستی که باهاش باید کنار بیای و نه هیچ چیزه دیگه ای. نجربه می تونه بزرگترین درس سفر باشه، شاید بهاء بدست آوردن این تجربه به قیمت یه اعصاب خوردی بین [رفقا] باشه یا یه ضرر نسبی، یه اتفاق بد یا خوب یا هر چیزه دیگه، اما یاد می گیری که مسؤلیت چیه، حد و حدود یعنی چی و باقی قضایا… عاشق یا شاید هم معتاد فضای شهری بودم و هنوز هم هستم، اما فهمیدم سفر می تونه تلنگر خوبی باشه برای بازگشت به ریشه ها، مرور خودمون، جمع بندی تفکرات مون، سرخوشی و عیش، تنهایی، خنده، تصمیم گرفتن، یاد گرفتن و یاد دادن، از همه مهمتر تجربه و خیلی چیزای دیگه… علی نواصر و دوستش عماد یه حرف قشنگی تو سفرمون زدن، مضمون بحث علی، تو لحظه بودن و تصمیم گرفتن و بعد [حال] کردن، با یه برنامه ریزی کلی و درست قبلی بود، بدون اینکه کوچیک ترین افسوسی نسبت به گذشته بخوری، باشه که حتی موفق نشده باشی. مضمون بحث عماد، مفهوم کلی [سیر] بود و اینکه چگونه راه رو باید رفت و هدف زیاد هم … . مقصد، راه، رسیدن، ماندن و در انتها بازگشت، به نظر من مؤلفه های کلیدی سفر می تونه باشه، هر کدومشون دنیایی هست که ممکنه اگه خیلی زرنگ باشی، تو یه سفر به معنی واقعی شون برسی و بفهمیشون… و این خیلی زیباست. از سفر اومدیم و خونه ام، یکم خسته ام، دارم "تام ویتس" گوش می دم، ترانهDay After Tomorrow که عاشقشم،... به همه ی اتفاقایی که تو سفرمون افتاد فکر می کنم، به همسفرای بی نقصم، علی که [رفیقه] و الان که دارم بهش فک می کنم […] عماد دوست داشتنی، آدمای اطرافمون، ... و به این نتیجه می رسم سفر اتفاق [عالی] بین این همه مشکلات تو مناسبات روزمره مونه، وقت خوبی که یه ذره [حال] کنیم.

 

  

این باید یه اتفاق بزرگ باشه...

 

گذاشتن این پست خیلی سخت بود... 

 

قبل از عید، بعداز جشنواره، یا دوباره وقتمان را چگونه پر کنیم ...

از وقتی که سر چهارراه ولیعصر، ایده رفتنو و بردن من به استادیوم شکل گرفت، این جمله ای بود که تو ذهنم مدام تکر ار می کردم : این باید یه اتفاق بزرگ باشه...

موضوع مال قبل عیده، بعده جشنواره، می خواستیم بریم فر هنگسرا رو پرده  "پرسپولیس" رو نگاه کنیم ومن دیر رسیدم ... سر آخرم "پرسپولیس" رو دیدیم، اما تو استادیوم ...

ناراحت نبودم چون فهمیده بودم برنامه ریزی اون قدر هم اهمیت نداره...

اما بچه ها شاکی ...

همیشه به این اعتقاد داشتم که اگه آدم خودشو حساب شده به دست زمان قرار بده بهتره...

که یهو ایده استادیوم رفتن شکل گرفت، اینکه می گم ایده  واقعا بود به خاطر اینکه من تاحالا نرفته بودم، خب فوتبالی نبودم، من مون کردم، بنای نمیام ورداشتم و اینکه استادیوم چیه ... نه اینکه خز بازی و این حرف اینکه پایه اش نبودم بعد یه دفعه طبق اصل بابا(حالم امشب خوبه ها...) بالا گفتم باشه... .

 به بچه ها گقتم باید یه کار شاخ کنیم و Offer e  یه پلاکارد  رو دادم گفتم و گفتیم روش می نویسیم "افشین قطبی، تو را همچون همفری بوگارت دوست داریم ... زیرشم گفتم می نویسیم : :از طرف بچه های خو ساخته"... . [ای برادر کجایی رو که یادتونه ...]

رفتیم با کلی ماجرا تو انقلاب با وقت کم مون و پایه نبودن بچه ها، اصرار و اکتیو بازی من بالاخره درش آوریدم [درش آوردم، همه آیه یاس می خوندن]...

 از مسخره بازی و پلات طراحی کردن خودم و اینکه آقا سید [صاحب دفتر فنی] اصلا اینکاره نبود ... تا موزیک باکس انتخابی ام تو راه استادیوم که شاهکارایی از استاد شهرام شب پره و اندی [قدیمیاش با کورس]، ابی[شب که میشه به عشق تو ...] ... هه ... فقط به خاطر ایناش پایه استادیوم بودم ....

تا صبح بیداربودم و داشتم با چسب نواری رو و پشت پلات رو چسب می زدم تا محکم تره بشه .

 با دقت، با حوصله، تا صبح، بیدار ...

داخل استادیوم، تمام فکر من این بود که ای کاش افشین این رو ببینه ....

دو تا جای سوراخ رو پلات درست کرده بودم و مقادیری نخ شیرینی هم آماده کرده بودم تابه یه جایی ببندیمش ...

بستیمش ...

پرسپولیس بازی رو برد، پرسپولیس رو از بچه گی بودم...

چند ماه بعد ...

سال جدید، در فاصله روز ها و کار و زندگی، یا همیشه برای زندگی کردن دلیلی هست ...

 چند روز پیش امیر تو سایتش مثل اینکه روزنوشتی برای پرسپولیس و قطبی میره، یکی  از بچه ها کامنت می اره و اسم کامنتش رو عنوان پلاکارد من میذاره،  قسمت زیر کامنتش هم ارجاع  می ده به روزنامه اعتمادملی، امیر هم بهش جواب می ده که پلاکارد  ایمانه و  بروبچ بوده فلان ... منم که پایه نت نیستم و طبیعتا بی خبر، چند روز پیش  رفتیم پیش امیر، بهم گقت ایمان بچه ها تو روز نوشت کامنت گذاشتن و اعتماد ملی ازتون عکس  گرفته و کلی معروف شدین و این حرفا ...

و امیر فرار استادیوم گذاشت ....

دوباره استادیوم، پیروزی جلوی سایپا برد می خواد ...

با بچه ها تشویق کردیم و پرسپولیس  برد...

پلاکارد رو هم بردم.

امروز یا دیروز،  دوباره تو فاصله روزا و کار و زندگی، یا دنبال یه دلیل دیگه هستیم  برای زندگی کردن...

از سرکار بدو می رم دفتر اعتماد ملی پی روزنامه ، صبح که زنگ زده بودم دلبرکی گفت نداریم و نمیشه و از قضا همون شماره نایابه ...  خلاصه تو رفتم، دربونشون گفت چی میخوای؟ گفتم فلان شماره، رفت اون پشت گفت 200تومن بده شانست آخریشم بود ...

سریع ورق زدم و خودمون رو دیدم، مصاحبه با افشین بود...  آرزوم برآورده شد یه نسخه از روزنامه رو حتما دیده، پس افشین اون رو دیده ... این قضیه رو نمی فهمیدم هم مهم نبود چون نیازی نداشتم ....

همینکه به -اون-  آرزوم رسیدم کافی بود... ایول، خیلی باحالی خدا ...

ته قضیه یعنی اینکه اگه یه چیزی کامل باشه ... دلی باشه ... باز خوردش و می بینی و به قول خودم :

  باقی اش اصلا مهم نیست...

بعد التحریر :  نمی دونم چرا یاد یه قسمت از کتاب "هاگاکوره" افتادم ... "گوست داگ " رو یادتونه که ...

 به گفته پیشینیان، انسان باید به فاصله هفت نفس تصمیم خود را بگیرد، مسئله مهم مصمم بودن است و داشتن روحیه لازم برای گذر به فراسوی هرچیز... .

 

توضیح تصویر : ایستاده از راست : من - محمد - میلاد

عکس از روزنامه اعتماد ملی شنبه ۱۱اسفند۱۳۸۶ .

 

هیچی نمونده که بشه گفت...*

جمعه ای با -علی- نواصر، که عشقمه بعد یه عمر زدیم بیرون ... صبحش خیابون بهار پی آهنگ و کتاب ... بعدش با علی زدم بیرون، آهنگ و  رفاقت ...

رفتیم بهشت زهرا، شاه عبدالعظیم! "شابدوالعظیم" خودمون...

علی یه ورژن آس از "قوزک پا"ی "فریدون" رو کرد که تو فرعی های بهشت زهرا ساخت مون...

بحث ازدواج علی بود و کار بدبختی و نامردی بچه ها، سیاست و خاتمی و احمدی نژاد،‌  M "فریتز لانگ" واینکه یکم میشه حق داد به شخصیت خلافکار فیلم و اینکه توده ی عام مردم چقد ... Demis ، قضیه ی درگیری مسخره ی دانشگاه من، اینکه بالاخره وقت شد از"وعده های شرقی" "کراننبرگ" حرف بزنیم، دوره های دانشجویی، -نامجو-یی که [ای بابا...]، مردن دایی ام،"رای باز" و "نفس عمیق" و این که اینا انصافا یه اتفاق بودن نه یه جریان این خیلی مهمه مثه خیلی چیزای دیگه که دور و برمون هست، مثه همیشه اختلاف مون من Hotel California علی Stationary Traveler، گیلمور و واترز و پینک فلوید، فریبرز عرب نیا، Eloy، نصرت رحمانی، شاملو و فروغ، ... سر آخرم علی دیالوگ شاهکار "سارق"، "مایکل مان" رو گفت :

"مرده شور من و تو همه رو ببرن ..."

Archive بازی کردیم وOMEGA  ...

علی کارش رو عوض کرده بود و منم همین طور، همه چیمون بهم میاد... [عاشقه خودم و بچه ها مونم.]

 

بعدش ام رفتیم سمت مجید، دوست علی، سر آخرم شام و رفتاری ...

انصافا روز و شب – حالی – بود...

 

*عنوان مطلب، یکی از ترانه های "ریچارد مارکس" هستش ... .