جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

ملویل، کیمیایی ... ارتش سایه ها، حکم و ...

 

از وقتی که سینما برایم اهمیت پیدا کرد، "مسعود کیمیایی" و "ژان پیر ملویل" بعنوان دو اسطوره وطنی و غیر وطنی برایم مهم و ستودنی شدند، اینکه من، با فیلم های این دو -زندگی- کرده و -بزرگ- شده بودم و از همه مهمتر خودشان و فیلم هایشان تا ابد در ذهن من ماندنی اند.

چیزی که باعث نوشتن این مطلب شد بهانه قدیمی بود که همیشه دنبال آن می گشتم که بتوانم بواسطه اش هم به کیمیایی بپردازم و هم ملویل، دلیل دیگر هم علاقه به کیمیایی در حال و هوای اینکه [بچه سینماست ]، با آن بزرگ شده و باقی قضایا ...

اتفاق زیر شرح کلید شروع و نوشته شدن این مطلب است و در ادامه نقد و نظری .

***

نمی دانم برای بار چندم بود که "ارتش سایه ها" را نگاه می کردم ...، [اینکه چقدر ملویلی هستم و ملویل کیست و چقدر در فیلم هایش غرق شدم باشد برای بعد ...] صاف می روم سر همون کلید.

منهای فصل اعدام "فیلپ ژربیر" که برای خودش شاهکاری است، عاشق بخشی ام که "ماتیلد" به همراه "لوبیزون" و "لوماسک" برای نجات "فیلیکس" راهی زندان می شوند که موفق هم نمی شوند و این موضوع را فیلیپ از قبل پیش بینی کرده بود... نمایی در این فصل است که آلمان ها پس از وارسی مدارک  و وضعیت آنها که در لباس بهیار ظاهر شدند و منتظر باز شدن در هستند تا با اتومبیل خود به داخل زندان بروند هر سه داخل ماشین نشسته اند، حس ترس و تردید در عین حال که تمام سعی خود را می کنند که مصمم باشند به و ضوح در چهره فرد به فرد شان دیده می شود، بی اختیار دکمه PAUSE کنترل دستگاه پخش ام رو می زنم و با دوربین موبایل ام عکسی از اون صحنه می گیرم...

اون روز گذشت و من بازهم از دیدن چند باره ارتش سایه ها لذت بردم ... این تا اینجا بود و به قول معروف این از این.

***

روزها می گذشت و یکی از انتظار های من برای آمدن "حکم" مسعود کیمایی به شبکه ویدئویی خانگی بود، این انتظار طولانی شده بود ... 3-4 سال کم  نیست، یادم هست که کیمیایی فیلمش رو به جشنواره نداد و به دور از هرگونه سر و صدا را اکرانش کرد، کیمیایی نیاری به سیمرغ نداشت و بلکه همواره به این معتقدم سیمرغ به کیمیایی نیاز دارد ... نباید هم استاد نیاز می داشت ومطمئنا برای سیمرغ و هیچ پرنده و حیوون دیگه ای  فیلم نساخته بود و مطمئناً نخواهد ساخت ...

یک بار و تو یه ساعت خلوت با احسان، داداشم به دیدن حکم نشسته بودیم، سینما خلوت بود شاید جمعاً 10 نفر هم نمی شدیم، شب بود و سرد ... وقتی داشتیم از سینما فلسطین بیرون می اومدیم دو نفر خانم که به دیپلمات های خارجی می خوردند به ما، به فارسیه دست پا شکسته گفتن:

- "آقا این فیلم یعنی چی ؟ شما چیزی فهمیدین؟"

یادمه من و احسان باهم گفتیم:

- " این یعنی کیمیایی"... .

بگذریم، تو همون یه بار هم اغلب صحنه ها و کنش های فیلم یادم مونده بود، اما خیلی دوست داشتم با دقت حکم رو ببینم، بالاخره قبل از عید 87، VCD حکم دراومد فرصتی بود که با دقت ببینمش ... .

فصلی در فیلم هست که "رضا معروفی" به همراه "فروزنده" و "سهند" به پاتوق "حد میثاق" برای گرفتن رد "محسن" رفتند، نمایی هست که اونها تو ماشین منتظر نشستن تا خبر رو بگیرن، یک نما با ته مایه و کنتراست آبی فوق العاده و محشر ... دوبار ه بی اختیار کلید PAUSE و باقی ماجرا ... این هم از این، این فضیه کامل شد و با عکس زیر کامل تر:

 یه درس مهم تو زندگی اینه که آدم خوب به همه چی توجه کنه... 

***

ملویل،  گنگستری فیلمساز 

 

ملویل سینما رو با "خاموشی دریا" شروع و با "یک پلیس" تمام کرد، 30سال کار و 13 شاهکار...

کارگردانی بی نقص، فیلم نامه های مستحکم، پرداخت شخصیت ها، دیالوگ نویسی محشر وکلی چیز -عالی- دیگه...

تمامی فیلم نامه های او کاملاً بی نقص و کار شده است، چه در فیلم نامه های اقتباسی و چه در فیلم نامه های غیر اقتباسی و این خود شاهد این مسئله است که فیلم نوشت های او پر است از معانی دقیق، عمق بخشیدن و چند بعدی ساختن شخصیت های فیلمش، کنش های بین شخصیت هایش و...

 روند شکل گیری و ادامه داستان در فیلم های ملویل بسان بنایی است که معماری چیره دست آن را بنا نهاده و طبیعی است اثری که اینگونه ساخته شود بعد از گذشت سال های متمادی مستحکم در جای خودش پا برجاست و ارزش بسیاری پیدا خواهد کرد و طبیعتاً قابل ارجاع نیز خواهد شد، به این دلیل است او هم مثل "لئونه" ، "وایلدر" ، "کوبریک" [هریک به جای خود] یک سینماگر مؤلف نامیده میشود، "نوآر" سازی بی همتا ...

او عاشق ادبیات بوده و این را می توان از علاقه اش به "جک لندن" و "ژوزف کسل" نویسنده کتاب ارتش سایه ها مشاهده نمود.

"جنایت" ، "آدم کشی" و به عبارت واحد " قتل" در فیلم های ملویل بسآن آرمانی است، و این آرمان باید به بهترین شکل و [کامل] محقق گردد به همین دلیل است که ملویل انسان و فیلمسازی [کامل] است و همیشه این درس را از زندگی آموخته ام که پیشامدی هرچند -تلخ- بواسطه [کامل] بودنش برایم دلچسب تر از امور [نسبی] است، برای من باور کردن یک قتل [کامل] منطقی تر است تا یک عشق [نسبی] این مسئله کلیدی ترین راه حل درک معمای سینمای ملویل است، آه از این آدمها و روابط نسبی اطرافمان...

بواسطه سینمای گنگستری ملویل، با رویکردی طنز او را فیلمساز محبوب دزدها و تبهکاران و گنگسترها می نامند، و به او لقب غمخوار تبهکاران را داده اند ... .

سینمای او نیز دارای کدهای ثابتی است کلاه، اسلحه، قتل، انسان های مبادی آداب، پایان تراژیک شخصیت های منفی و همزاد پنداری ما با آن ها ... شاید به همین دلایل است که از دیگر فیلمسازان هم دوره اش متمایز می شود. فیلم های ملویل مطلقاً واقع گرا نیست، این مسئله از همان ابتدا تکلیف ما را با فیلمسازمان مشخص می کند، یا به آن دل می دهیم و یا ... او همواره بیان کرده که فیلمساز مستند گرایی نیست.

او تمام ایده و نبوغ خود را در باب سینمایی گنگستری در فیلم "سامورایی-1967" به کار گرفت و پس از آن در "ارتش سایه ها-1969" به دوران اشغال فرانسه توسط آلمان ها و فعالیت های جنبش مقاومت پرداخت ...

"یک پلیس" واپسین شاهکار ملویل تبلور نا امیدی و گلایه های اوست، ملویل بزرگ، پیر شده و دیگر به آرمان هایش وفادار نیست ... آری او به قواعد کثیف این دنیا پی برده ...

شاهکار "دیوید بووی" را به خاطر می آورم...

... مدتها پیش ...

                        ... اگر چه آنجا نبودم ...

                                                         ... در برابر مردی که دنیا را فروخت ...

***

 

کیمیایی، او هنوز ادامه دارد ...

 

حالا که به کیمیایی رسیدم نمی دانم چرا خسته شدم؟

آن همه حرفی که داشتم چه شد؟

شاید دلیل آن  به خاطر این است  که [آقای کارگردان ما] خسته شده و کمی بیراهه می رود ... کسی که به خاطر دیدن فیلمش در جشنواره حاضرم در آن سرما، جلوی سینما بخوابم و خوابیدم اما ... [ادامه اش را نمی گویم]...  تنها فیلمسازی که [پدرم] هم پایه اش بود، و این از هر چیز دیگری برایم مهمتر است ... فیلمسازی که جزوه فرهنگ عمومی ما شده ...

تنها امیدوارم، ... [او بچه سینماست]، مثال بالا عین همین مطلب است و نه هیچ چیز دیگر ... کیمیایی زنده است و ما منتظریم...

 

***

پی نوشت :  اینکه الان ساعت۶،۷ صبحه و آرزو دارم  اتوبوس ها خلوت باشن، حقوق هامون و به موقع بدن و باقی قضایا...

این باید یه اتفاق بزرگ باشه...

 

گذاشتن این پست خیلی سخت بود... 

 

قبل از عید، بعداز جشنواره، یا دوباره وقتمان را چگونه پر کنیم ...

از وقتی که سر چهارراه ولیعصر، ایده رفتنو و بردن من به استادیوم شکل گرفت، این جمله ای بود که تو ذهنم مدام تکر ار می کردم : این باید یه اتفاق بزرگ باشه...

موضوع مال قبل عیده، بعده جشنواره، می خواستیم بریم فر هنگسرا رو پرده  "پرسپولیس" رو نگاه کنیم ومن دیر رسیدم ... سر آخرم "پرسپولیس" رو دیدیم، اما تو استادیوم ...

ناراحت نبودم چون فهمیده بودم برنامه ریزی اون قدر هم اهمیت نداره...

اما بچه ها شاکی ...

همیشه به این اعتقاد داشتم که اگه آدم خودشو حساب شده به دست زمان قرار بده بهتره...

که یهو ایده استادیوم رفتن شکل گرفت، اینکه می گم ایده  واقعا بود به خاطر اینکه من تاحالا نرفته بودم، خب فوتبالی نبودم، من مون کردم، بنای نمیام ورداشتم و اینکه استادیوم چیه ... نه اینکه خز بازی و این حرف اینکه پایه اش نبودم بعد یه دفعه طبق اصل بابا(حالم امشب خوبه ها...) بالا گفتم باشه... .

 به بچه ها گقتم باید یه کار شاخ کنیم و Offer e  یه پلاکارد  رو دادم گفتم و گفتیم روش می نویسیم "افشین قطبی، تو را همچون همفری بوگارت دوست داریم ... زیرشم گفتم می نویسیم : :از طرف بچه های خو ساخته"... . [ای برادر کجایی رو که یادتونه ...]

رفتیم با کلی ماجرا تو انقلاب با وقت کم مون و پایه نبودن بچه ها، اصرار و اکتیو بازی من بالاخره درش آوریدم [درش آوردم، همه آیه یاس می خوندن]...

 از مسخره بازی و پلات طراحی کردن خودم و اینکه آقا سید [صاحب دفتر فنی] اصلا اینکاره نبود ... تا موزیک باکس انتخابی ام تو راه استادیوم که شاهکارایی از استاد شهرام شب پره و اندی [قدیمیاش با کورس]، ابی[شب که میشه به عشق تو ...] ... هه ... فقط به خاطر ایناش پایه استادیوم بودم ....

تا صبح بیداربودم و داشتم با چسب نواری رو و پشت پلات رو چسب می زدم تا محکم تره بشه .

 با دقت، با حوصله، تا صبح، بیدار ...

داخل استادیوم، تمام فکر من این بود که ای کاش افشین این رو ببینه ....

دو تا جای سوراخ رو پلات درست کرده بودم و مقادیری نخ شیرینی هم آماده کرده بودم تابه یه جایی ببندیمش ...

بستیمش ...

پرسپولیس بازی رو برد، پرسپولیس رو از بچه گی بودم...

چند ماه بعد ...

سال جدید، در فاصله روز ها و کار و زندگی، یا همیشه برای زندگی کردن دلیلی هست ...

 چند روز پیش امیر تو سایتش مثل اینکه روزنوشتی برای پرسپولیس و قطبی میره، یکی  از بچه ها کامنت می اره و اسم کامنتش رو عنوان پلاکارد من میذاره،  قسمت زیر کامنتش هم ارجاع  می ده به روزنامه اعتمادملی، امیر هم بهش جواب می ده که پلاکارد  ایمانه و  بروبچ بوده فلان ... منم که پایه نت نیستم و طبیعتا بی خبر، چند روز پیش  رفتیم پیش امیر، بهم گقت ایمان بچه ها تو روز نوشت کامنت گذاشتن و اعتماد ملی ازتون عکس  گرفته و کلی معروف شدین و این حرفا ...

و امیر فرار استادیوم گذاشت ....

دوباره استادیوم، پیروزی جلوی سایپا برد می خواد ...

با بچه ها تشویق کردیم و پرسپولیس  برد...

پلاکارد رو هم بردم.

امروز یا دیروز،  دوباره تو فاصله روزا و کار و زندگی، یا دنبال یه دلیل دیگه هستیم  برای زندگی کردن...

از سرکار بدو می رم دفتر اعتماد ملی پی روزنامه ، صبح که زنگ زده بودم دلبرکی گفت نداریم و نمیشه و از قضا همون شماره نایابه ...  خلاصه تو رفتم، دربونشون گفت چی میخوای؟ گفتم فلان شماره، رفت اون پشت گفت 200تومن بده شانست آخریشم بود ...

سریع ورق زدم و خودمون رو دیدم، مصاحبه با افشین بود...  آرزوم برآورده شد یه نسخه از روزنامه رو حتما دیده، پس افشین اون رو دیده ... این قضیه رو نمی فهمیدم هم مهم نبود چون نیازی نداشتم ....

همینکه به -اون-  آرزوم رسیدم کافی بود... ایول، خیلی باحالی خدا ...

ته قضیه یعنی اینکه اگه یه چیزی کامل باشه ... دلی باشه ... باز خوردش و می بینی و به قول خودم :

  باقی اش اصلا مهم نیست...

بعد التحریر :  نمی دونم چرا یاد یه قسمت از کتاب "هاگاکوره" افتادم ... "گوست داگ " رو یادتونه که ...

 به گفته پیشینیان، انسان باید به فاصله هفت نفس تصمیم خود را بگیرد، مسئله مهم مصمم بودن است و داشتن روحیه لازم برای گذر به فراسوی هرچیز... .

 

توضیح تصویر : ایستاده از راست : من - محمد - میلاد

عکس از روزنامه اعتماد ملی شنبه ۱۱اسفند۱۳۸۶ .

 

هیچی نمونده که بشه گفت...*

جمعه ای با -علی- نواصر، که عشقمه بعد یه عمر زدیم بیرون ... صبحش خیابون بهار پی آهنگ و کتاب ... بعدش با علی زدم بیرون، آهنگ و  رفاقت ...

رفتیم بهشت زهرا، شاه عبدالعظیم! "شابدوالعظیم" خودمون...

علی یه ورژن آس از "قوزک پا"ی "فریدون" رو کرد که تو فرعی های بهشت زهرا ساخت مون...

بحث ازدواج علی بود و کار بدبختی و نامردی بچه ها، سیاست و خاتمی و احمدی نژاد،‌  M "فریتز لانگ" واینکه یکم میشه حق داد به شخصیت خلافکار فیلم و اینکه توده ی عام مردم چقد ... Demis ، قضیه ی درگیری مسخره ی دانشگاه من، اینکه بالاخره وقت شد از"وعده های شرقی" "کراننبرگ" حرف بزنیم، دوره های دانشجویی، -نامجو-یی که [ای بابا...]، مردن دایی ام،"رای باز" و "نفس عمیق" و این که اینا انصافا یه اتفاق بودن نه یه جریان این خیلی مهمه مثه خیلی چیزای دیگه که دور و برمون هست، مثه همیشه اختلاف مون من Hotel California علی Stationary Traveler، گیلمور و واترز و پینک فلوید، فریبرز عرب نیا، Eloy، نصرت رحمانی، شاملو و فروغ، ... سر آخرم علی دیالوگ شاهکار "سارق"، "مایکل مان" رو گفت :

"مرده شور من و تو همه رو ببرن ..."

Archive بازی کردیم وOMEGA  ...

علی کارش رو عوض کرده بود و منم همین طور، همه چیمون بهم میاد... [عاشقه خودم و بچه ها مونم.]

 

بعدش ام رفتیم سمت مجید، دوست علی، سر آخرم شام و رفتاری ...

انصافا روز و شب – حالی – بود...

 

*عنوان مطلب، یکی از ترانه های "ریچارد مارکس" هستش ... .

تو مترو ام، خسته ... به تنها چیزی که فکر نمی کنم مرگ یه عزیزه ... شب پیش خوب نخوابیده بودم ... برنامه بود ... خستم ...

چندتا تماس می گیرم ... فکر درس و دانشگاه و کار ولم نمی کنه ...

آینده رو هم که حرفش و نزنم بهتره.

اس ام اس های دادشم عجیبه ...

-          داری میای خونه ؟

-          کجایی ؟

-          کی می رسی ؟

-          ...

یعنی چی ...

می بینم  رسیدم و این -طی الارض- مسخره ی لعنتی دیگه تمومه ... به ایستگاه  رسیدم، پله برقی مترو از روی زمین بلندم می کنه و دوباره می ذارتم روی زمین ...

کارت اعتباری ام رو در می آرم و در خروج برام باز می شه ... همین طور که راه می رم باد لعنتی که –همیشه- جلوی درمترو وایساده، خودشو محکم بهم می کوبونه ...

فاصله ی مترو تا خونه رو پیاده می رم، چیزه تازه ای نیست، بچه های محصل ... زوج ها ی عاشق، عاشق؟! ... مغازه ها، خیابون، ماشین، آسفالت ... همه چیزایی که دیروز بود ... روزای پیش هم همینطور ...

کلید رو توی در خونه می چرخونم، تو خونم ... موبایل ام رو به شارژ می زنم، موبایلم می گه ظرفیتش پره ... یه علامت خطر بزرگ قرمز برام ول می کنه...

پس ظرفیت خودم که خیلی وقت پر شده و کارش از علامت خطر گذشته چی ...

کسی خونه نیست.

تو پذیرایی نشستم، دادشم درو باز می کنه ، پیرن سیاه پوشیده ، چشاش سرخه [آه از این دنیای لعنتی ]

فقط بهش می گم، احسان کی مرده؟

یکم مکث کرد و گفت:

- دایی رضا ...

 

 

[یاد یه تیکه از شعر فروغ می افتم:

...گفتم، همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد...

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم...]

 

 

بعد التحریر: امروز که می نویسم، سی ام فروردین، روز تولدمه... بچه ها اس ام اسی و زنگی پایه بودن ... مرسی ...

این دفعه شعر نامجو خود خود من و زندگی ام شد، اونجا که تو -مرد بی اساس- اش می گه :

...جشن تولد تو باز مجلس عزاست ... بریدی از اساس...

مراسم ختم دایی، امروز بود... .

به ته همه اینا یه تصادف ماشین بابا اینا تو انتها امروز اضافه شد.

 

خدا، دوست دارم... .