جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

ابَر انسانی به نام نیچه ...

 

ابَر انسانی به نام نیچه،  یا ما در بزرگراه اندیشه های او گم خواهیم شد...

 

چنین گفت زرتشت...

 

 

سرم سنگینه، نمی دونم چندتا زاناکس رو با ریتالین خوردم، شایدم ایبو پروفن بود... نمی دونم...

مطمئن نبودم این کار چقدر به نفعمه ولی از این مطمئن بودم، هیچ "عملی" رو غیرِ "عکس العمل" از پی خودش نمی آره...

حالم خراب تر شد، صداها و ریتم های گنگی تو سرم بود... انگار تو خونه ات نشسته باشی و همسایه هات هر کدوم یه چیزی گوش بِدن...

صحنه ها و اتفاقای چند ساعت پیش دوباره اومد جلوی چشم... راه فراری نبود...

[...]

رفتم دستشویی، چندتا مشت آبسرد پاچیدم تو صورتم، دستام رو به دیوار گرفته بودم و سرم پایین بود، تنها چیزی که می دیدم آبی بود که رو سنگ های کف توالت سُر می خورد، به فاصله دوتا سنگ که می رسیدن راه شون رو کج می کردن... چِشام سیاهی رفت...

تیک تیک ساعت مچی ام، که دیگه هیچوقت روی دستم نبستم مثه پتک می خورد تو سرم ... صدای "رونی جیمز دیو" اومد تو ذهنم...

...

 اکنون آسمان ابری است...

            و رنجی بیرون از محدوده بهشت...

                                                در گوشه دنیایت...           

...

 حالم رو بهم ریخت...  دوباره به پایین نگاه کردم، حاشیه کنار سنگ های زیر پام خون بود...

لبه ی سرازیری پارکینگ وایساده بودم، پر از خون بود تمام سنگ های پارکینگ پر خون بود، پر از خونِ تازه، از سرازیری پارکینگ لیز می خورد و پایین می رفت... خون، خونِ تازه...

جلوی اتاق خواب بودم، یه اتاق خواب با درِ شکسته، با دری که شکسته بودنش... تو اتاق بودم... سرد بود لعنتی، یخ... تاریک ... سمت درِ بازِ بالکن رفتم باد وحشی لعنتی پرده ها رو دورم زنجیر می کرد... می خواست نگه ام داره، زنجیرم کنه... رفتم تو بالکن، مردم کوچه با انگشت بهم بالکن رو نشون می دادن و تو گوش هم پچ پچ می کردن، آه از این آدمای لعنتی... پایین رو نگاه کردم، همش خون بود... دریایی از خون...

صدای شیون و گریه می اومد...

تو پارکینگ بودم... در عقب ماشین رو باز کردم... آه... خون، این جا هم خون، همه جا خون بود... خیره شدم به صندلی عقب ماشین که پر ازخون بود...

تکه تکه های سرش بود لا به لای خون ها...

کنار دریا بودیم، من و اون... به پایم و موجی که از روی آن رد می شد نگاه می کردم، آب نبود، خون بود، اطرافم را نگاه کردم تنها بودم و دیگر کسی نبود...

من بودم و در یایی از خون ...

حالا تنها بودم... .

 

---

 

به خودم اومدم، هنوز تو دستشویی بودم، رو پاهام بند نمی شدم، به زحمت اومدم تو اتاق...

یکم بعد "کتابی" رو تو دست هام دیدم... هرصفحه اش را باز می کردم و بلند می خوندم...

 

[دل سوزی ام بر همه گذشته از آن است که آن را بازیچه می بینم... بازیچه ی لطف و عقل و جنونِ هر نسلی که می آید و هرچه بوده است...]

 

ادامه می دادم و می خوندم...

 

‍[چرا چنین هراسان از خلال شامگاه می خزی؟ چیست این که این گونه سخت زیرِ خرقه نهان داشته ای...]

 

سعی می کردم با حالِ خرابم فکرم رو متمرکز کنم و بهش جهت بدم، باید تصمیم می گرفتم...

 

[یه سراغ زنان می روی؟ تازیانه فراموش نکن...

آنچه شما عشق می نامید، دیوانگی هایی است کوتاه... زناشویی تان حماقتی است دراز، پایان بخشِ این دیوانگی های کوتاه...]

 

یرای چی باید خودم رو به بی خیالی می زدم؟...من که حتی چیزی رو شروع نکرده بودم، شروع نشده سرکوب شده بود... پس بهتر بود برای همیشه خودم رو راحت می کردم... کامل...

 

[کدامین فرزند را دلیلی برای سرافکنده بودن از پدر و مادر خویش نیست...]

 

سخت بود، اما...

 

[در جام بهین عشق ها نیز تلخی هست و این سان شوق به اَبَر انسان را بر می انگیزد...]

 

تنهایی بهترین همدم من بوده و هست... وقتی قرار باشه هرچی از بقیه بشنوی دروغ باشه... [من] همدمِ بهتری نیست؟

 

[من و من همواره با یکدیگر غرقِ گفت و گو ایم...

نزدِ من همیشه تک یعنی بسیار...]

 

به یاد رفقام می اُفتم، ...هنوز [مرد]هایی بی نقص ...

 

[زن را هنوز توانِ دوستی نیست... زنان هنوز گربه اند و پرنده، دستِ بالا ماده گاو...]

 

هنوز رفاقت برام، معنی داره...

 

[دوستی هست، ای کاش رفاقت هم باشد...]

 

همیشه دوست داشتم خلاف جهت آب شنا کنم، این که به مقصد برسم یا نه برام مهم نبوده و نیست، مهم اینه که [من] تمام تلاشم رو کردم... جنگیدن مهمه، بردن یا باختن یه اتفاقه...

 

[پوستِ من پاک تر از آن است که دست های تو شایسته ی آن باشند... ]

 

[تنها] بودم و خواهم موند... دور از هیاهو دور و برم... همیشه همینطور بوده... [کار] کردم... بهترین تفریح ام بوده... و بعدِش [شب] فرصت خوبی برای مرور خودم...

 

[بی خویشتن گشته ام، روان ام رقصان است. کارِ روزانه ... کارِروزانه ...

ای روزِ ابلهِ کودنِ بی زبان... مگر نیمه شب روشن تر نیست؟ "WAGNER - RIDE OF THE VALKYRIES"]

 

نم دونم چرا بی اختیار بعد از خوندن این سطور یاد "واگنرِ" بزرگ و شاهکار بی همتایش افتادم....

وقتی بین مردم هستم یا هم سن هایم راحت نیستم... اونا برام مهم نبوده و نیستن... به خیال خودشون نیشخند برام حوله می دن...

 

[در خواب بودم که گوسپندی تاجِ گل ام را جوید. جوید و گفت زرتشت دیگر دانشور نیست...]

 

باید مصمم باشم، راه ام رو انتخاب کنم...برای خودم باشم، بوسیله خودم، سخته اما....

 

[پرتگاه هولناک است نه بلند...

پرتگاه، آن که نگاه به "پایین" می اُفتد و دست در "بالا" چنگ می زند...]

 

سکوت شب فقط اینطوری بهم مزه می ده...

 

[شب است، اکنون چشمه ساران جوشان همگی بلند آوا تر سخن می گویند... روان من نیز چشمه ساری جوشان است...]

 

باید تمرین بخشندگی رو آویزه گوشم کنم، دل ام پاک باشه...

 

[تهی دستی ام از این است که دستانم هرگز از بخشیدن باز نمی ایستد...

رشک ام این است که دیدگان منتظر را می بینم و شب های روشن خواهش را...]

 

کم نبودن، آدم هایی رو که بهشون لطف کردم و بجاش اونها ... و مطمئناً تو مسیر زندگی بازم هستن، اما در مقابلشون سکوت دیگه جواب خوبی نیست...

 

[از زیبایی ام گرسنگی بر می آید، خوش دارم بیازارم آنانی را که برایشان نوری می افشانم، خوش دارم بدزدم از آنان که هدیه شان داده ام، این چنین گرسنه شرارت ام... ]

 

همه ی کودکی ام یهو می آد جلو چشمام، پاک بودن... آرزوی بازگشتِ اون روزا...

 

[تا بازگشت نکنید و مثله طفل کوچک نشوید، هرگز داخلِ ملکوت آسمان نخواهید شد...]

 

سرِحال شدم، کلمات معجزه کرده اند...[کلماتش]

 

[ای انسان های والاتر، می خواهم چیزی در گوش شما بگویم، همچنان که آن ناقوس کُهن در گوشِ من می گوید...

به همان رازناکی، به همان ترسناکی، به همان یکدلی که آن ناقوسِ نیمه شب با من می گوید... هرانکه بیش از هر انسان تجربه کرده است.

همان که تپشِ دردناکِ دل های پدرانِ تان را شمار کرده است، چه آهی می کشد، چه خنده ای می سازد...

در خواب نیمه شب ژرفِ ژرف...

آرام آرام اکنون چیزها به گوش می رسد که در روز از آنها صدا بر نمی تواند آمد،

اما اکنون که در هوای سرد، همه همهمه دل های شما فرو نشسته است...

اکنون لب به سخن می گشاید، اکنون به گوش می رسد، اکنون به روان شبانه  بیداری می خرد...

چه آهی می کشد... چه خنده ای می زند در خواب...

نمی شنوی که چه رازناک، چه ترسناک، چه یکدل با تو سخن می گوید، نیمه شبِ پیر...

"ای انسان گوش دار..."]

 

هیچ وقتی به خوبی الان ام نبودم...

 

[اکنون چشمه سارانِ جوشان همگی بلند آواتر سخن می گویند، روانِ من نیز چشمه ساری است جوشان ...

روانِ من نیز نغمه عاشقی است...]

 

آری چنین [سرود زرتشت]...

 

---

 

 

آره، الان دیگه از فرطِ "بی جایی"، "اینجایی" نیستم، اینجام و اینطورم چون خودم خواستم، چون "خودم"، یعنی‌"من" ... و "من" و "من" خیلی زیادیم...

کتابم رو می بندم... از کمدم اثر جاودانه "ریچارد اشتراوس" کسی که بعد از _بتهوون، عشق ابدی ام در موسقی_ برایم ستودنی است رو بیرون می آرم، شاهکار بی نظیرش "چنین گفت زرتشت"...

 

گوش می دهم  ...

مرور می کنم ...

فکر می کنم ...

 

می توانم ... .

 

---

 

بعدالتحریر: بهترین یادداشتی بود که تا حالا نوشتم...

بعدالتحریر: آلمانی ها یکی از شاهکارهای روی کره زمین هستند، اسطوره بین شان فراوان است... از"شوپنهاور" و "نیچه" بزرگ بگیرید، تا "بتهوون" و "واگنر" و "اشترواس" ... ای کاش "هیتلر" به سرانجام آرزو و اهدافش می رسید... .

بعدالتحریر: اشاره به یکی از کارهای "واگنر" در متن بالا شاید در حال و هوای رفاقت نیچه با اوست، الیته ابن رفاقت که می گم در حد کشمکش و مشاجره و نقد هستش... یکی از دل مشغولی های نیچه نقد واگنر و آثارش بوده توضیحات بیشتر بماند برای بعد، "کلاس شولز" که دیوانه وار عاشقشم[...] راستی او هم از همان نوابغ آلمانی است، هم حتی سعی کرد احوالات واگنر رو در حال و هوای گفتارهای نیچه ارائه دهد ... اگر بتونم راجع به گیر و دادهای نیچه با واگنر یه پست در می آرم، فعلاً که برای خودم هم پراز ابهامه... همین طور از ریچارد اشتراوس.

بعدالتحریر: "رونی جیمز دیو" و گروهش یه شاهکاره و بحثی در اون نیست.

بعدالتحریر:"آرتور شوپنهاور" فیلسوف اهل دانتریک آلمان و صاحب کتاب "جهان به صورت اراده وتصور" برای نیچه الگو و قابل احترام بوده.

بعدالتحریر: دیروز برای بار دوم "وقتی نیچه گریست" رو تموم کردم، شایدم این هم دلیلی دیگه ای بود برای نوشتن این پست، چاپِ "نشر نی" اش رو پیشنهاد نمی دم البته برای بار اول فک می کنم 4-5سال پیش بود... ترجمه نشر نی اش رو داشتم و خوندم به خاطر اینکه اون موقع تنها یه ترجمه ازش بود وانصافاً عالی هم بود ولی دیشب ترجمه ای که "نشر کاروان" با ترجمه دکتر "سپیده حبیب" بیرون داده بود رو خوندم و دلیل این اشاره و وسواس هم اینه که خانم حبیب خودش روانپزشک هست و ترجمه خوبی رو جمع و جور کرده و جدا از اون می دونم که تعامل خوبی با "اروین یالوم" نویسنده کتاب داشته...  عکس روی جلد کتاب هم که خیلی هستم .

قبل التحریر، بین التحریر، بعدالتحریر!: تو حال و هوای نوشتن این مطلب اِنقدر ادا و اطوارهای عجیب از خودم دراوردم و اِنقدر چیزهای عجیب غریب خوندم و، گوش کردم که[...]، یادداشت رو در و دیوار خونه با مداد نوشتم ... 48 ساعت بیدار موندم، یه تِک که مطمئناً بابا و مامانم اگه هنوز درصدی شک داشتن که دیوونه نشدم شک شون برطرف شد...

 

 

لوبیاهای چشم‌بلبلی*

تو فاصله روزای همین هفته بود[یه روزی بعده فردا...] بهروز رفیق پنجه طلام ...، اومد دنبالم که بریم بیرون، داشتم می رفتم از دوستم جزوه درسی رو بگیرم که پس فرداش امتحانش رو داشتم و شاید به جرات شکل و شمایل استادش هم درست حسابی یادم نبود،... جزوه رو بی خیال شدم و با بهروز رفتیم سمت دوستش و چرخ زدن تو خیابونا...

سوار شدیم و [...]

دوست بهروز تو ماشین باباش حرفای باحالی زد... میگفت: به بابام گفتم، تو به همه سوناتا رو می دی اونوقت چرا به من نمی دی...

از اون دست حرفایی که ... بی خیال.

گفتم تو دلم چه دل خوشی داری تو ...

...یکی می میره از بی نوایی، یکی میگه...

 

فردای اون روز، هیچ مهلتی نمونده بود که گرفتن جزوه رو بندازم عقب و درس رو پیچ پیچ و باید می رفتم سمت برو بچز یونیورسیتی!...

اون روز خیلی خسته بودم، هم نامه و عدد و ماشین حساب، هم از شرکت برج رفته بودم و بعد فلان جا و خلاصه خستگی، سر آخر هم پی قرص 60هزار تومنی مدیر عامل محترم...

این طی طریق زیر اون گرما شروع شد، مقصد 16متری آذری و مبداء خیابون ویلا، تو اون بعد از ظهر جهنمی ... ای جان "نکبت"... عاشقه زندگیه سگی ام...

نزدیکای دخانیات تو تاکسی سومی یا چهارمی بودم، راننده گفت :

- الان یه در بستی دادگاه خانواده داشتم، یه زنه نشسته بود رو پله ها، بعد یه غول از یه بنز خفن [بنده خدا رو خفن بودنه بنزه خیلی تاکید کرد..] اومد بیرون یه خورده باهم کلکل کردن... راننده گفت رفتم جلوتر ببینم چه خبره، مرده رفت تو ماشینشو به والله قسم با صدتا تراول صدی اومد بیرون و پرت کرد رو سر و صورت زنه و بعد سوار بنزش شد و رفت... دور زنه ملت جمع شده بودن مثه اینکه دارن معرکه یه پهلوون رو نگاه میکنن...

یهو پشت سر مرده یه مشت غول تر از یارو پیاده شدن و زنه رو سوار کردن و  تراول رو جمع کردن و یا علی...

... به راننده گفتم، آقا ببخشید همین جاها پیاده میشم... چقد شد؟...

 

تنها چیزی که امروز بدردم خورد همون جزوه بود...، اما نه واسه امروز و سر جلسه امتحان، که گور بابای درس و این یونیورسیتی! به قول "کیوسک" دانشگاه چیه؟ شهر بازی...  باز، شکر من از همون اول می دونستم که دانشگاه، اونم آزاد و گوشه تهرون هیچی و بهم اضافه نمی کنه و یادش بخیر با یکی از آهنگای گروه "بلک آید پیز" با بابام رفتم ثبت نام، عاشق تعطیل بودنشون ام و چقد اون آهنگ به دانشگاه می خورد... فستیوال کمدی بود... خنده، دعوا ... آره داشتم می گفتم ... بلکه واسه مطمئن شدن از این قضیه که زنگ زورخونه خیلی وقته زنگ زده...

 

با علی فردا می خوایم بریم جایی و داریم اس ام اسی قرار میذاریم... دیروز باهاش که لپشم قده یه هلو شده چقد حرف زدیم... از کرباسچی و مهرحویی فلان فلان شده، حذف یارانه ها که واقعاً عالیه و خیلی چیزای دیگه تا اینکه تنها عامل نجات بخش این مردمی که خودشون رو بخواب زدن و مملکت و این وضعیت چیزی نیست جز "جنگ"...

تو فکر زنگه زنگ زده زورخونه ام... دانشگاه، درسم، کار ...

بی اختیار دوباره باز  شاهکار "تام ویتس"، Day After Tomorrow ...

 

 

قبلاً هم ازش نوشته بودم... پست سفر...

به علی هم که دادم دیوانه اش کرد.

عاشقه "تام ویتس" ام ... شاهکاری که کشفش رو مثه خیلی چیزای دیگه مدیون سالهای تنهایی ام هستم...

 یه کاست درب و داغون تو حال وهوای دبیرستان و [تنها]...
تام ویتس یه شاهکارِ ادامه داره...
تام ویتس یه موقعی که خیلی تنها بودم، نجاتم داد، و هنوزم یکی از بهترین انتخاب هام هست و خواهد بود...
اغلب همه فک می کنن بهش معتادم، شایدم...

اونجا که استاد میگه:

 

... خدا چی رو انتخاب می کنه،

کی چرخ روزگار رو می چرخونه...

من نمی جنگم از برای عدالت،

نمی جنگم از برای آزادی...

می جنگم برای زندگی -خودم-

واسه روز دیگه ای که تو این دنیام...

فقط کاری رو می کنم که بهم تکلیف کردن ...

 

قضیه شعر تامی، همون وضع آدمای مملکت ماست... نمی دونم ... بی خیال خستم ... .

دنیا به کام ماست ... اما نمیدونم چرا بنز سواره فک می کنه اینطوری نیست ...

 

بعد التحریر : باز بابام، دست مامانم رو گرفت و دوتایی رفتن  ... نگرانم .

 

 

*عنوان مطلب، ترجمه تحت الفظی گروه "بلک آید پیز"، یه گروه امریکایی تو حال و هوای هیپ‌ هاپ و رپ و پاپ و آر اند بی که پایه اش هستم، کپ همون قضیه یونیورسیتی... .

پینک فلوید،مک لوهان،رشته ای از وقایع ناگوار و ماجراهای پیاده رو!

Pink Floyd

خسته ام، میزون نیستم. میدونم چه جوری باید رو به راه شم اما حوصله اون هم ندارم...

یه اتفاق خوب که یادم رفت راجع بهش بنویسم، ترجمه ای بود از  یکی از کتابهای رؤیایی تمام تاریخ عمرم ، "Inside Out" از "نیک میسون" ...

یادم میاد من و مینا می خواستیم خورد خورد بریم واسه ترجمه اش که خبر گرفتم ترجمه اش سال پیش بهمن ماه داره تموم میشه، 2،3 هفته قبل از سفر، رفتم ترجمه اش رو دیدم، ای بدک نبود... همه کاراش هم تموم بود و فقط یه برنامه واسه عکسهای ضمیمه می خواستن بریزن، اینکه عکسها بین خود کتاب مثله نسخه اصلی باشه یا در انتهای کتاب ... با طراحی جلد و از این حرفها ...

 من که حالم رو با کتاب کردم و از این بابت به مینا و علی مدیون هستم و باقی اش اصلاً مهم نیست، مهم نیست که ارشاد مجوز رو بهشون بده یا نه، یا بهتر بگم بتونن مجوز رو از ارشاد بگیرن یا نه ...

شاید اگه یکی دیگه بود می گفت: "خدا خدا می کنم کتاب مجوز بگیره و در بیاد و از این حرفا ... [دلیلش هم توده عام ابله بودنه...]

 

بیشتر از اینکه تو ایران از "پینک فلوید" [شعور] ببینم، [شور] دیدم، بد هم نیست اما ای کاش حتی همین شور که گفتم بود، آرزوم این بود ... الان که فقط چندتا ژست مونده: The Wall, Hey You بعد یکم –هامون بازی- و یه چند تا نخ سیگار واسه اون حس هامون شدنه ... [فیلم آقای شکمو رو که یادتونه].

 

Marshall McLuhan

نمی خوام بحث پینک رو وسط بکشم نه حوصله اش رو دارم نه وبلاگ و این فضاهای حال بهم زن مجازی رو هم ارزش پینک فلوید جانم میدونم اما همیشه گفتم پینک فلوید برای من یه رسانه است، نمی دونم چقدر با "مک لوهان" آشنا هستید، "هربرت مارشال مک لوهان" یه نظریه پرداز کانادایی که مطالعات و بحث های خوبی در باب رسانه و وسایل ارتباط جمعی داره، من یسری مقاله ترجمه شده از اون دارم خیلی کم به زبان فارسی ازش منابع هست، دقیق شدن تو نظریه های مک لوهان یه کلید برای مطلبی هست که بعداً می خوام بهش برسم و لینکش کنم به پینک، مک لوهان تاریخ ارتباط و مفهوم رسانه در سیر زندگی بشر رو به سه بخش تقسیم کرد : اول یک دوره ی طبعاً طولانی که فرهنگ شفاهی و تجربه شنیداری مصادیق ارتباط و فرهنگ در جهان بوده نمونه اش هم مثل تعریف سینه به سینه افسانه ها، اشعار و... دوم اتفاق چاپ و به طور خاص "کهکشان کوتنبرگ" بود که پیامد آن گسترش فرهنگ مکتوب و انتشار دقیق تر و گسترده تر اطلاعات بود و بالاخره بخش آخر در عصر حاضر، بوجود آمدن وسایل ارتباطی الکترونیکی بود، حالا این بخش سوم می تونه فیلم اینترنت و... یا تو مدیوم بحث مایه گروه موسیقی باشه که اگه با تمام قواعد بهش دل بدی می تونی از پی اون به چیزهای دیگه برسی، موسیقی این جا یه بهانه است و یک پل به جهان مفهوم، درک و خیلی چیزهای دیگه،... ریز تر به قضیه نگاه می کنم، کاور های استثنائی "استورم تارگرسون" برای پینک فلوید رو هیچوقت فراموش نمی کنم، حداقل میشه یه کتاب راجع به شرح اونها نوشت، کنسرت های گروه ... اینکه اونها کاری می کردن تا توجه بیننده از موسیقی و گروه به تصویر های پر معنی روی پرده های بزرگ پشت سرشون معطوف بشه و در پس زمینه اون تصویرها در تلفیق با ترانه به شناختی دستیابیم دقیق تر و کامل تر از هر چیز متعالی دیگر...

در اینجا این رسانه [پینک فلوید] پیرو بحث مک لوهان، به نظر من رسانه ای است چند منظوره که دارای قدرت خارق العاده ای است، در حال و هوای روزگار ما که کمتر کسی از هم سن و سال های خودم و حتی دیگر افراد جامعه از هر حانواده ای با هر سن و سالی، کتاب دستش میگیره، روزنامه براش آشناست، سینما می ره، بحث می کنه و.... شاید این قبیل رسانه ها مثل یه مسکن عمل کنه. از بحث اصلی ام که وسط کشیدم دور نشم اگه یه وقت دیگه حالش رو داشتم از مک لوهان ونظریه هاش می نویسم، البته انتقادایی هم در موردش دارم که گفتم به موقعش.

پینک فلوید نمود و تبلور دیدگاه های عمیقی در دنیای رو به پیشرفت امروز مونه، مفاهیمی مثله "جنگ"،"سیاست"،"عشق"،"نفرت"،"جدایی"،"فاشیسم"،"آرمانگرایی"،"زندگی"،"مرگ" و خیلی چیزهای ناب دیگه، یه چیزی ورای یه گروه موسیقی. موسیقی و آهنگ و شعر و نبوغ و تکنیک و لا مینور لا ماژور ... اصالت و اجراهای زنده و نوستالژی و سیر به کنار که به جای خودش اگه بخوایم از منظر موسیقی به شکل واحد به پینک نگاه کنیم چند صد صفحه هم ممکنه فقط تو وادی [تمجید] کم باشه، اما پینک برای من اصالته، مرام و مسلکه، آموزش، یاد گرفتن و از همه مهمتر درس گرفتنه، مفهوم سیر انسان تو زندگی ... چند بعدی بودن و خیلی چیرهای سر بسته دیگه که ترجیح می دم سربسته بمونه تا بریزمشون بیرون...

اووه، اسطوره ام، ...

همیشه تا که رفتم به بن بست بخورم و اصلاً خوردم و به اصطلاح Dark Side زدم نجاتم داده، چون ریشه است و اصیله و داشتن یه اسطوره اصیل یه نعمته ... یه چیزی که دو طرفه است، شاید بعضی ها متوجه حرفم نشن ... مهم هم نیست، اما اونایی که تو زندگیشون همچین حالتی رو حالا فرقی هم نمی کنه تو چه موضوعی باشه، ادبیات، سینما علوم فلسفه یا هر چیز دیگه فقط یه انرژی باشه، تجربه کردن، متوجه حرفم می شن.

 

بگذریم......

ارشاد از 82،83 به این ور، انتشار و مجوز چاپ مجدد کتابهای دوزبانه [ترانه] و بیوگرافی موسیقی و ممنوع و باطل کرد، یک کتاب مصاحبه خوب از "رولینگ استون" هم دیدم که صفحه بندی و به اصطلاح Design خوبی داشت و کار اونم تموم شده بود، و بیشتر یه مصاحبه بود تا چیز دیگه که اونم ای نسبی پایه اش بودم.

باید وایسم تاببینیم چی از کار در میاد.

 

یه اتفاق جالب یا بهتر بگم رشته ای از وقایع جالب که تو یه روز برام افتاد و می خوام یه دور مرور کنم؛

 

صبح بود، سرکار تو شرکت بودم، رفتم بیرون تا برم اداره مرکزی، جلوی شرکت همیشه پاتوق یه دو وی دی فروش هست ... وایسادم ببینم چی داره، دو تا جوون صاف و اتو کرده هم کنارم بودن، داشتن دی وی دی ها رو ورانداز می کردن و من به جای دیدن، فقط الکی پشت روشون می کردم [دیگه حوصله اش رو ندارم...] و یه نمه توجّهم رو دادم به اونا، بحث تارانتینو راه انداختن ... - آره تارانتینو تو یه ویدئو کلوپ کار می کرده که یازده هزار تا فیلم داشته [یه مورد عینی از همون هامون بازی که بالا گفتم] - فیلماش رو نمی دونم دیدی یا نه ... - آره باید بهت بدمشون... بعد اومد که بگه اولین فیلمش چی بوده، استاد فوق الذکر جلوی دوستش من من کرد بلند شدم که برم بلند گفتم "سگ های انباری" ... گفت ایول آره، آقا فلان ... که من پیاده رو رو صاف گرفتم و رفتم پی کارم، با خودم گفتم امون از این وضع مملکت و زندگی کارمندی و بی حوصلگی و این تنهایی پر هیاهو ! ...

****

تو تاکسی نشسته بودم که برگردم خونه، تاکسی که چه عرض کنم یه ماشین شخصی و داستان مسافر کشی کارمندا و پول درآوردن و این چیزا...

راننده می گفت : دیروز تازه بعده چند روز گذشتن از تعطیلی ها رسیدم تهرون، - ببین شیشه ماشینم رو، یارو مامور شهرداری داشت نرده های پیاده رو رو با پیستوله رنگ می کرد از یه طرف داشت با یکی حرف می زد سر پیستوله هم باز گرفته بود رو به خیابون رنگ رو هم پاشید رو شیشه ماشینم، هرچی ام بهش می گم حواسش نیست، - بد مصّب پاک هم نمیشه ... – والله به خدا، مملکت نیست که همه گذاشتن رفتن خارج الان من 2تا داداش و 2 خواهر دارم همشون رفتن از ایران، حالا من موندم و مادر پیر علیلم، یه روز پاش درد می کنه، یه روز ...

پیاده شدم و پیاد رو رو صاف گرفتم و رفتم پی کارم، با خودم گفتم امون از این وضع مملکت و مامور های شهرداری و مهاجرت و به قولی کوچ اجباری ! ...

***

رفته بودم طبق عادت همیشگی کتاب بخرم، تو انتشارات سروش فک کنم بودم، یکی اومد تو و گفت : آقا قانون مالک و مستآجر سال 56 رو دارین ؟!!!!

فروشنده گفت نداریم و روش رو کرد به من گفت : مرد حسابی مال پارسالش هنوز چاپ نشده چه برسه به سال 56 ... اصلاً بین مالک و مستآجر قانونی هم  هست ... اصلاً این مملکت قانون داره ...

منم حرفاش رو تایید کردم و به خودم گفتم تا خرخره منم نچسبیده برم بهتره، اومدم بیرون و پیاد رو رو صاف گرفتم و رفتم پی کارم، با خودم گفتم امون از این وضع مملکت و مالک و مستاجر و قانون فی ما بین اونها و خیلی چیزای دیگه ! ...

***

شب بود و وقت آرایشگاه گرفته بودم که برم اونجا و بعدش هم خونه... وسط راه یهو یه چیز عجیبی دیدم چشام رو مالیدم ببینم درست دارم سیر می کنم یا نه ... یه زن و مرد، تاکید می کنم زن چون نمی خوام واژه دیگه ای و بکار ببرم ... مثله خروس جنگی تریپ [اعتراض] بهم افتاده بودن و انصافاً میزدن ها... جالب اینکه پسره داشت کتک می خورد و فرار می کرد و جاتون خالی چه صحنه ای رو از دست دادین ... چه فحاشی نابی ... پیاد رو رو صاف گرفتم و رفتم پی کارم، با خودم گفتم امون از این وضع مملکت و خانم های باحالِ معروف و ازدواج موقت هم که مالیده شد و خیلی چیزای دیگه ! ...

***

Sidewalk

چه روزی بود انصافاً، تو مایه های من گفتم و شما پیدا کنید پرتغال فروش رو .

 

ای بابا...

 

سفر

دوباره شهر، دوباره تهرون، دوباره ترافیک، دوباره آسفالت، دوباره آپارتمانهای عمودی، دوباره دیوار، دوباره تنهایی، دوباره خودت، دوباره نوشته ها، دوباره اس ام اس، دوباره کامپیوتر، دوباره کار، دوباره مسؤلیت، دوباره خیلی چیزهای […] دیگه، دوباره آه ... . اینها واژه هایی هستن که بعد از تموم شدن مسافرت مثه تگرگ خورد تو مغزم. سفر چیزخوبیه، نه بحث تنوع و آب و هوا و دور شدن از شهر و این چیزها… که اتفاقاً یکی از مهمترین بخش هاش هم همینه… اما میخوام از یه چیز دیگه اش بنویسم که اون چیز واقعاً با ارزشه. باید پس انداز کنی، همسفر هات رو انتخاب کنی و بعد، از زندگی هر روزه ات جدا بشی و بری جایی که هیچ وابستگی بهش نداری … اگه فکر همه چیز رو بکنی، کجا و چطور و چگونه اش مهم نیست… اونجا یاد می گیری که [من] وجود نداره و [ما] از همه چیز مهم تره. باید یاد بگیری که نباید سخت بگیری و سختی اصلاً اهمیت نداره، کارا خودش پیش میره، باید مواظب بقیه و بعد خودت باشی، گاهی اوقات باید سکوت کنی و فقط بیبنی، سکوت کنی و فقط بشنوی … و از اونها یاد بگیری، اونجا قاعده های خودش رو داره و این [تو] هستی که باهاش باید کنار بیای و نه هیچ چیزه دیگه ای. نجربه می تونه بزرگترین درس سفر باشه، شاید بهاء بدست آوردن این تجربه به قیمت یه اعصاب خوردی بین [رفقا] باشه یا یه ضرر نسبی، یه اتفاق بد یا خوب یا هر چیزه دیگه، اما یاد می گیری که مسؤلیت چیه، حد و حدود یعنی چی و باقی قضایا… عاشق یا شاید هم معتاد فضای شهری بودم و هنوز هم هستم، اما فهمیدم سفر می تونه تلنگر خوبی باشه برای بازگشت به ریشه ها، مرور خودمون، جمع بندی تفکرات مون، سرخوشی و عیش، تنهایی، خنده، تصمیم گرفتن، یاد گرفتن و یاد دادن، از همه مهمتر تجربه و خیلی چیزای دیگه… علی نواصر و دوستش عماد یه حرف قشنگی تو سفرمون زدن، مضمون بحث علی، تو لحظه بودن و تصمیم گرفتن و بعد [حال] کردن، با یه برنامه ریزی کلی و درست قبلی بود، بدون اینکه کوچیک ترین افسوسی نسبت به گذشته بخوری، باشه که حتی موفق نشده باشی. مضمون بحث عماد، مفهوم کلی [سیر] بود و اینکه چگونه راه رو باید رفت و هدف زیاد هم … . مقصد، راه، رسیدن، ماندن و در انتها بازگشت، به نظر من مؤلفه های کلیدی سفر می تونه باشه، هر کدومشون دنیایی هست که ممکنه اگه خیلی زرنگ باشی، تو یه سفر به معنی واقعی شون برسی و بفهمیشون… و این خیلی زیباست. از سفر اومدیم و خونه ام، یکم خسته ام، دارم "تام ویتس" گوش می دم، ترانهDay After Tomorrow که عاشقشم،... به همه ی اتفاقایی که تو سفرمون افتاد فکر می کنم، به همسفرای بی نقصم، علی که [رفیقه] و الان که دارم بهش فک می کنم […] عماد دوست داشتنی، آدمای اطرافمون، ... و به این نتیجه می رسم سفر اتفاق [عالی] بین این همه مشکلات تو مناسبات روزمره مونه، وقت خوبی که یه ذره [حال] کنیم.