جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

جایی در میان خوک ها... .

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به چیزهای زیبا عشق بورزم .

گرسنه

گرسنه 

دیروز تلویزیون "گرسنه" رو نشون داد. یه فیلم از "هنینگ کارلسِن" فیلم معرکه ای بود. 

بر اساس کتاب "گرسنگی" از "هامسن"... با بازی شاهکار "پر اسکارسون". 

نقد و بررسی معرکه ای هم داشت که اونم "پل استر" -عشق ام- راجع به فیلم حرف می زد...   

در واقع

کتاب استر راجع به...

و هوای فیلم بوده... و اول هم فیلم رو دیده و بعد کتاب رو خونده... 

خلاصه که خیلی بهم حال داد... 

 

بعدالتحریر: بی مهابا ار چیزهایی که خیلی دوستشان دارم می نویسم و می گویم... 

از چیزهایی که بدست آوردن شان برایم ... ولش کن... .

گذشته ای بهتر از گذشته وجود نداره...

- "من کجایم؟ نه در واقعیت و نه در خیال."*  

گذشته ای که از اون به عنوان خاطره یا چه می دونم نوستالژی یاد می کنیم چیز دوست داشتنی و در عین حال عذاب آوریه.. 

حتی نمی تونم راجع بهش بنویسم... 

تارکوفسکی خیلی خوب تونست جامعه جدید و غم غربت رو به تصویر بکشه... 

***

تو ماشین بودم و داشتم از دانشگاه بر می گشتم، به این فکر می کردم چی باید بنویسم، که راننده ضبط ماشین اش رو روشن کرد و ابی گذاشت، "نون و پنیر و سبزی" که اتفاقاً قصه وضع و حالِ خودمونه...

 می تونستم تو چشم همه کسایی که تو ماشین بودن، این رو ببینم که تو دلشون به خودشون -فریاد- می زنن، کِی میشه یکی بیاد که یه شعره تازه تر بگه؟

یا از مرگ جادوگر بگه…

ویدئو کلیپ نون و پنیر و سبزی ... اجرای مشترک با داریوش

***

نوشته علی خیلی چیزها رو برام تداعی کرد.. اگه قرار باشه برای آخرین بار آهنگ هایی که دوست دارم رو گوش بدم، قطعاً یکی از اونها ".I’m So Afraid ." از"Fleetwood Mac" هستش، یکی از بهترین آهنگ ها و بهترین گروه های عمرم...

یه تم معرکه با یه سولوی بی نظیر... یکی از طولانی ترین سولوهای تاریخ موسیقی...

"فلیتوود مک"، یه گروه آمریکایی-انگلیسی تو سبک "بلوز راک" هست، چه ژانر معرکه ایه این بلوز راک، ریشه راک بلوزه، وفکر کن بلوز راک چقدر زندگیه... همینطور هم بلوز...

از ترکیب قدیمی گروه فک کنم فقط "میک فلیت وود" مونده که تقریباً اسم اش همنام گروه هستش.

سال 1960 موقعی که "پیتر گرین"، گروه رو شکل داد، گروه خدایی می کرد... ترکیب گروه چند بار عوض شد، تا الان که "استیو نیکز"، "لیندزی باکینگهام" و "میک فلیتوود" فلیت رو تشکیل می دن.

نکته قابل توجه راجع به میک این هست که یه جورایی مالکیت حقوقی گروه هم با اونه، و اینکه یه جورایی ویا بهتر به یه روایتی! قانوناً با "جرج هریسون" برادر هست، وای از جرج و بیتلز ... و این خویشاوندی به انضمام چند سوال دیگه ام از ابهام های دنیای موسیقی ام هست...

گروه عجیب و دوست داشتنی هست اش، راحت می تونم عاشق اش باشم و راجع بهشون بنویسم...

آخر اینکه، بیل کلینتون تو جریان انتخابات دوره اول اش آهنگ "Don’t Stop" گروه رو شعار انتخاباتی خودش کرد. 

این عکس هم به عشق حالی که با فلیت کردم...

***

بعد التحریر : اولین کاری که بکنم وقتی رفتم خونه، اینه که تو کمدم بگردم دنبال آلبوم "زمستون" افشین که یه جورایی همه تو خونه عاشقه اش هستیم... مامانم، بابام و سر آخرم خودم، بابا که "کیوان"، دوست افشین رو هم می شناخته...

بابا می گه کیوان بچه قلمستون بوده... رفیق افشین... بعد، تصادف افشین تو سال 56 رو برام تعریف می کنه و آهنگی که کیوان بیاد افشین می خونه، گل افشین،

بعدالتحریر : 26 آذر اولین برف، زمستون دخل پاییز رو آورد...

 آخ که این سرما چقدر زندگیه...

بعدالتحریر : هیچ وقت نتونستم درست حسابی به عادت هام، عادت کنم، کلاً چیز عجیبیه اما نتونستم.

*دیالوگ دومنیکو در نوستالژیا.

دلیلی دیگر بر توانایی آدم ها زمانی که به چیزی ایمان می یابند...

احمد آقالو هم مرد. 

ظهر بود، می خواستم سوار اتوبوس بشم برم جایی... کنار ایستگاه وایساده بودم، همه چیز آروم بود یه دفعه صدای آژیر تند یه آمبولانس اومد، بعد خودش از جلوم رد شد، واسه یه لحظه تونستم صورت پر اضطراب همراه مریض رو کنار راننده ببینم...سرجمع میخکوبم کرد.

***

آخر شب بود داشتم از دانشگاه می اومدم خونه، خسته از کارِ شرکت و بعدش هم سر و کله زدن با یسری استاد واسه غیبت و از این جور چیزا...

بی خیال همه چی شدم و نیل یانگ رو رفتم، شاهکاره... یادش بخیر مستند Year of the horse از جارموش، دلم لک زده واسه جارموش... منتظره فیلم جدیدش ام، داره جمع و جورش می کنه.

جارموش یه نقل قول جالب داره از ساخته شدن مستند سال اسب و نیل یانگ؛

- نیل یانگ پیشنهاد ساختن یه فیلم رو بهم داد... صدام زد و گفت:

"ببین ما می خوایم یه تور بریم بیا یسری صحنه بگیر..."

- من یه اشتباه بزرگ کردم و از نیل پرسیدم:

- فکر می کنی چقدر گیرمون می اندازه؟ با لحن همیشگی خودش  گفت:

"جوون، وقتی دارم یه ترانه درست می کنم هرگز به مدت اش فک نمی کنم"

عاشقه نیل ام...

موسیقی متن مرده مرده... فکرش رو بکن که یانگ موسیقی رو با دیدن فیلم درآورده، کاری که موریکونه واسه سرجیو لئونه کبیر می کرد. انصافاً دم بهروز گرم! پنجه طلا... همین الان زنگ زد و حال واحوال و... یه تیکه برام از بهترین ها و به لحاظ موسیقایی مشکل ترین (بخاطر عوض کردن گام) از کارهای سید برت رو لایو رفت، BABY LEMONADE میزونم کرد، یاد مکالمه تلفنی گیلمور ته High Hopes افتادم ... و بازم من و بهروز و افسوس خوردن واسه مرگ ریچارد دوست داشتنی و اینکه نمایش دیگه باهم تکرار نمی شه... 

 

... آره یه بداهه نوازی معرکه از نیل، جایی می خوندم که یانگ سه بار فیلم رو تو فاصله زمانی دو روز می بینه و موسیقی رو می سازه، یه تم تکرار شونده با گیتار برقی و البته به تناسب جاهایی گیتار آگوستیک و پیانو... 

دو تا از بهترین هام... 

جارموش خودش هم موزیک رو به شدت پایه اس... رفاقت اش با تام ، RZA ...

قهوه و سیگار اپیزود جایی در کالیفرنیا شاهکاره، تامی و ایگی پوپ نشستن دارن راجع به سیگار و ترک کردن اش و این حرفا بحث می کنند و یکم دیگه بی خیال اش می شن...

الان هوس کردم بشینم دوباره مقهور قانون رو ببینم، با نماهای سیاه و سفید معرکه ای که روبی مولر گرفته...

***

بالاخره فیلم مکس پین هم اومد، فیلمی که ایده شروع اش و ساختن اش با یکی از معرکه ترین بازی های کامپیوتری که همیشه هستم اش شروع شد.

نوشتن از خود بازی بمونه واسه بعد...

عاشق اش ام...

***

با علی رفتیم غار رودافشان جاده دماوند،45 کیلومتری فیروزکوه...

به جای معرکه و کلی حال [...]

غار رودافشان...

***

هیچی مثه صدای بلکی یا جان شافر آرومم نمی کنه...

نمایشگاه مطبوعات هم که ازش حرفی نزنم بهتره... با محمد اونجا بودم، چرا دوتا چیزش خیلی خوب بود یکی غرفه غداهای خونگی اش، کشک بادمجون و عدسی اش معرکه بود، یکی ام دیدن رضا یزدانی که پایه اش ام.

یه هفته شلوغ دیگه ...

دعوا، کار، درس، رفاقت و سختی و پول در آوردن و خیلی چیزا...

بابک رفت پاریس برای معاجله چشاش، نرگس هم برای تئاترش رفت بلگراد...

امیدوارم هر دوتاشون یه نتیجه ای بگیرن...

سرما هم کم کم داره میاد و این یعنی زندگی...

6،7 ساعت دیگه دوباره تو شرکت روی صندلی ام نشستم و به این فکر می کنم که ....

 

6،7 ساعت بعد – داخلی شرکت

 

پنج شنبه چهارم ژوئیه 1985، قرار بود که واپسین نمای ایثار فیلمبرداری شود. باید خانه ی چوبی، مکان اصلی حوادث فیلم که یک ماه ساختن آن به طول انجامیده بود، می سوخت. لارس اولوف لوتهوال از اعضای گروه در خاطرات خود از فیلمبرداری ایثار می نویسد که "شب پیش، تمام خانه را برای آتش سوزی آماده کرده بودیم... همه چیز تا آخرین جزئیات برنامه ریزی شده بود. ابرها در آسمان بودند و نور عالی بود. مسیر باد جنوب شرقی بود و خطر حرکت دود به سوی دوربین وجود نداشت..." دو دوربین متحرک نقش زیادی نداشتند، دوربین اصلی در اختیار نیکویست بود و در موقعیت ثابتی قرار داشت " دوربینی معرکه بود، که به گونه ای استثنایی، پس از اشکالی مختصر که در آغاز کار ایجاد کرده بود، در کارخانه با دقت زیاد تعمیر شده بود." کار آغاز شد. به دستور تارکوفسکی خانه را آتش زدند، هنرپیشه ها به حرکت افتادند. کار چند دقیقه ای پیش رفت که ناگهان دوربین نیکویست از کار افتاد، خانه سوخت و فیلم در نیامد. نیکویست بعدها گفت: "فاجعه بود، دیدم که تارکوفسکی گریه می کند." تارکوفسکی نوشت:"چهار ماه کار دشوار و پر خرج ما انگار بی فایده بود، اما پس از چند روز از تخته و الوار خانه دیگری، همانند خانه ی نخست ساخته شد و این به معجزه ای شباهت داشت. دلیلی دیگر بر توانایی آدم ها زمانی که به چیزی ایمان می یابند. اما تنش بیان ناشدنی که بر همه ما حاکم بود زمانی از میان رفت که توانستیم، با دوربین دیگری صحنه آتش سوزی را خوانا با فیلمنامه، فیلمبرداری کنیم. رها از تنش به آغوش یکدیگر جستیم. در این لحظه دانستم که همبستگی درونی گروه ما تا چه حد نیرومند بود..."

....به این فکر می کنم که اگه همین یه دلیل هم برای ادامه دادن وجود داشت ، باید ادامه داد...

بعد التحریر: پارسال همین موقع ها شاید یه ماه دیرتر No Country For Old…  از کوئن  ها رو دیدم، هفته پیش هم Burn, After Reading  مگه میشه پایه این دوتا نبود؟ ایده عالی بود.

وطبعاً موسیقی متن کارتر بروول که عشقمه...

بعد التحریر: جشنواره فیلم کوتاه هم تموم شد ومن بی نصیب موندم، مهم هم نیست خبر خاصی نبود و –موقعیت- ها و -فضا- های بهتری هم برای دیدن منتخب هاشون هست.

بعد التحریر: هرچی زور زدم که از آلبوم جدید کویین بدم بیاد نشد... کما اینکه برای فِردی بزرگ  جایگزینی نیست...

بعد التحریر: روزی که تو خونه صدای نوار رو بلند کرده بودم و نفهمیدم بابام اومده خونه روهیچ وقت یادم نمیره، فک نمی کردم که کسی اومده باشه، یه دفعه دیدم بابام رو کاناپه نشسته و دستش با صدای موزیک ریتم گرفته... اتفاقا سی دی هم مال خودش بود، 5-6 سال پیش خودش گرفته بود، ژان میشل ژار... بیچاره ام کرد...

بعد التحریر: هوس ناتالی ایمبروگلیا کردم، هرچی دنبال سی دی اش می گردم پیداش نمی کنم، یادِ "Torn" بخیر... 6-7 سال پیش  تک و تنها تو خیابون ... کسی هست برسونه؟ 

 

خیلی وقت بود که دیگه برام اهمیتی نداشت... یه همچین روزی جلوی چشام بود، نباید برمی گشتی...  

مارتین ایدن

  

مارتین ایدن

...

مرگ، دردآور نیست.

این درد، زندگی بود، تیرهای زندگی این احساس ناگوار و خفه کننده؛ آخرین ضربه ای بود که زندگی می توانست بر پیکر مارتین بنوازد.

دست ها و پاهای پُر اراده اش، با حالتی تشنج زده و ناتوان، تقلا می کردند.

مارتین خیلی پایین رفته بود. این حرکات، هرگز نمی توانستند او را به سطح آب بیاورند. مارتین چنان بی حالانه شناور بود که گویی در دریایی از منظره بینی خوابگونه غرق شده است. دور تا دورش نور آفتاب به رنگ های گوناگون می تابید، او را شستشو می داد و در وجودش نفوذ می کرد. در اطرافش چه می دید؟ خیال کرد داخل یک فانوس دریایی است، اما نور – نور سفید خیره کننده در درون مغزش بود تابش نور، تندتر و تندتر می شد. صدای غرشی طولانی در گوشش پیچید، وبه نظرش رسید که از بالای پلکانی عریض و بی انتها سقوط می کند. و جایی، در آن پایین ها، به ورطه تاریکی فرو افتاد. تا این جا، آگاه بود و می دانست به ورطه تاریکی افتاده است. و درهمان لحظه ای که می دانست، دیگر مغزش از دانستن باز ایستاد.

...

...

پوچی مطلق، از چه روست که می زییم؟

بیهودگی محض، به گمانم از فرجام کار اگاهیم،

به هر تقدیر،

آیا کسی می داند در جستجوی چه ایم؟

قهرمانی دیگر، بی مهابا...*

...

از دیروز سحر تا الان تو شرکت، دانشگاه... فقط به مارتین فک می کنم، به "جک لندن"... می تونم معنای واقعی شمایل یه اسطوره رو برای خودم مجسم کنم،

چیزی نمی شه گفت همچیز واضحه...

و مهمتر اینکه کامله...

به قول رفیقم، آره آدما دو دسته ان...

آدمایی که مارتین ایدن رو خوندن و اونایی که مارتین ایدن رو نخوندن...

قدرت تمام و به فردیت رسیدن، توشه و این برای من بهترینه...

خماری بعدش رو بازل زدن به اطرافم و فکر کردن می گذرونم...

"مانوس هاجیداکیس" گوش می دم... سعی می کنم این روزای لعنتی بگذرن...

کار، دانشگاه و یه زندگی مزخزف، روزمزگی یا هر چیزی که می شه اسمش رو گذاشت...

کنار یه مشت آدم اح...

ذهن های کوچیک و سطحی شون پُر از خالیه...ُ

دلخوشی ام، یسری روح سر گردون بودن، که هرچی می گذره، تعداد اونا هم ای بابا...

می خوام مست کنم...

خشونت و خنثی بودن چیزایی هستن که می پرستمشون...

دوست دارم همه چیز رو بذارم و برم، اما شاید هنوز حقیرم...

اراده زنده موندن...

لعنتی...

*اولین چیزی چیزی که سحر بعد تموم کردنِ مارتین ایدن، اومد سراغم شعر "برایان مِی" بود.

بعدالتحریر: حواسم به یه قضیه ای توی شرکت بود و داشتم می رفتم سمت ایستگاه مترو برای دانشگاه که یه خوک کثیف احمق سوار ماشین -فقط- از جلوم بد رد شد کاری باهاش کردم که داشت می لرزید... همه مردم، کاسبا مونده بودن...

اون لحظه خون جلوی چشمام رو گرفته بود، "اون باید درست رانندگی می کرد"...

کاری رو رکردم که آقای "ادی" تو "بزرگراه گمشده" فیلم فیلمساز مورد علاقم  "دیوید لینچ" با راننده عوضی ماشین جلویی اش موقعی که فاصله مناسب رو رعایت نمی کنه، می کنه...

البته یه مقدار خفیف تر چون من -تنها- بودم و طبیعتاً –اسلحه-ای نداشتم .

یادم رفت این رو بهش بگم:

- دوست دارم بری، یه کتابچه قوانین رانندگی بخری و همه اون لعنتی رو بخونی حرومزاده...  

دوست دارم بری، یه کتابچه قوانین رانندگی بخری و همه اون لعنتی رو بخونی حرومزاده...

گورِ باباش.

نمی دونم چرا می خوام درود بفرستم واسه "سام پکین پا"ی کبیر "شاعر خشونت"...

علی می دونه که دقیق چی میگم. 

خستم، دور و برم هزارتا مشکله...